#خیانتکار_عاشق_پارت_82
حرفم تموم نشده بود که انگشتش رو به علامت سکوت بالا برد
_نه! چیزی نگو...
_ولی...
_نه!
از داده بلندی که زد، به خودم لرزیدم...
مردم تک و توکی رد می شدن، اما توجه نمی کردن.
_فردا برای تصویه حساب بیا، نه تو نیاز داری خرابیات رو برای من توضیج بدی، نه من نیازی به دروغ های تو دارم!
اجازه نداد حرفی بزنم و به سرعت ازم دور شد.
دنبالش نرفتم؛ نه واسه اینکه نمی تونستم قانعش کنم،
نه واسه اینکه نمی تونستم از غرورم بگذرم، نه واسه اینکه توان رفتن نداشتم...
بلکه برای اینکه حرفی برای گفتن نداشتم؛ جز دروغ... من دوست دختر کامیار نبودم و خیانت نکردم، اما عاشق اون هم نبودم!
وانمود کردم دوسش دارم چون عرضه نداشتم مدارک رو جور دیگه ای به دست بیارم.
خودم و به اولین نیمکت رسوندم و نشستم روش...
غم دنیا رو دلم تلنبار شده بود و کاری از دستم برنمیومد.
_تو می تونستی همه چیز رو درست کنی
پوزخندی زدم که توی دود سیگارش محو شد...
_من فقط می تونستم دروغ بگم
با بی تفاوتی گفت:
_دلیل نمی شه که بخاطرش بمیری!
تک خنده ای کردم و گفتم
_اگه بفهمه جاسوسم، می کشتم.
_پس نباید بفهمه!
_تا کی؟
_تا اخره این ماموریت...
به سمتش چرخیدم و پرسیدم:
romangram.com | @romangram_com