#خیانتکار_عاشق_پارت_81

دقیقا می دونستم رامتین به چی فکر می کنه و بدترین حالت ممکن بود.

رامتین نگاهه جدی و سردش رو از بر گرفت و با قدمی کوتاهی بهمون رسید.

به عمق چشم هام نگاه کرد؛ احساس بدی بهم دست داد.

با پوزخند و لحن کنایه امیزی پرسید:

_انگار بهتر شدین خانم سعادت!

در جواب حرف های همیشه محترمانه و تیکه دارش حرفی برای گفتن نداشتم.

با این حال با لبخند کمرنگی سری تکون دادم و گفتم:

_ممنون از احوال پرسی تون جناب مهندس؛ بهترم.

_خوبه، چون فکر کردم باید دنبال منشی جدید بگردم.

_نه... از فردا برمی گردم سره کارم.

_اگه وقتت گرفته نمی شه و کار مهم تری نداری، می تونی یه سر تا حسابداری بیای.

دست هام رو مشت کردم.

یعنی اخراج!

فکر نمی کردم انقدر عصبانی شه؛ هر چند چهرش این رو داد می زد.

کامیار انقدری باهوش بود که همه چیز رو بفهمه.

ولی نمی تونستم اجازه بدم به این راحتی اخراجم کنه.

بند کیفم رو توی مشتم فشار دادم.

و رو به کامیار کردم

_ممنون از این که درخواستم رو قبول کردی و اومدی خودم برمی گردم.

حوصله نداشتم بخوام آشناشون کنم یا اینکه دروغی بگم و کامیار سوتی بده، برای همین باید می رفت.

لبخنده کمرنگی زد و نگاهی به رامتین انداخت و بدون توجه بهش رفت.

برگشتم سمته رامتین

نفسی تازه کردم

_رامتین!

من...


romangram.com | @romangram_com