#خیانتکار_عاشق_پارت_79

_غذاتو که خوردی بیا اتاق مطالعه!

و خودش زودتر بلند شد و رفت.

به بشقاب غذا خیره شدم... از اینکه ازش خواستم بیاد پشیمون شدم.

حرف هاش واقعا ذهنم رو شست و شو می داد.

اوایل هیجان زده و مسخم می کرد اما الان حس می کردم چشم هاش مثل دو تا تیله ی باتلاق مانندن که با حرکت لباش، غرقم می کنن.

اون من و می شناخت؛ خیلی بیشتر از خواهرم و بقیه ی کسایی که باهاشون در ارتباط بودم، اون فکر می کرد من می تونم یه جاسوس ماهر بشم؛ شاید برای همین بود که وقتی تنها و بی پناه توی خیابونای تهران دنبال کار سرگردون بودم، دستم رو گرفت و به سازمان آورد.

بعد تعریف کردن جزء به جزء ماجراها پای چپم رو روی پای راستم انداختم.

نگاهش رو که دیدم، اضافه کردم

_همین دیگه

کریستینا متفکرانه سرش رو تکون داد و با لحن مرموزی گفت:

_خب این که کاری نداره

با تعجب به دهنش چشم دوختم...

انجام این ماموریت واقعا به این راحتی ها هم نبود

پوزخندی زدم و گفتم:

_استاد جان فکر نمی کنی بیش از حد رو من حساب کردی؟با لحنی که سعی می کردم کلافگیم و توش پنهان کنم، گفتم:

_تا کی؟

_تا وقتی که به اون چیزی که می خوای برسی

نیم نگاهی به چهره ی جدیش انداختم

_تو می خوای به چی برسی؟

یا به کی؟

_چیز یا کسی که من می خوام...

همونیه که وقتی کنارشم از مرگ می ترسم، از نبودنش می ترسم!

از از دست دادنش، از نخندیدنش، از ناراحتیش...!

اون کسی که می تونم تا ابد با بدترین حالتش سر کنم.

سرم رو پایین انداختم.


romangram.com | @romangram_com