#خیانتکار_عاشق_پارت_78
وادارم می کرد به چیز هایی فکر کنم که همراه هویت و گذشتم خاک کرده بودم.
_اگه می خوای قوی باشی، باید یاد بگیری از تنهاییت لذت ببری.
نفس عمیقی کشیدم و نگاه تارم رو بهش دوختم؛ به سختی بغضم و قورت دادم و لب باز کردم
- من به تنهایی عادت کردم؛ اما بعضی وقت ها تو گلوم گیر می کنه...
پای چپش رو روی پای راستش انداخت و چراغ مهتابی بالای سرم رو روشن کرد_به احساساتت اجازه نده ضعیفت کنن.
آهی کشیدم و به لب های خوش فرمش که دردناکترین حرف ها رو وارد مغزم می کردن نگاه کردم و بعد به چشم های درخشانش...
_چطوری اومدی تو؟
لبخندی زد و کلید یدکی ای رو توی دستش چرخوند_یادت باشه هیچوقت حتی تو خونت هم تنها نیستی.
پوزخندی زدم و شونه ای بالا انداختم_خونه ای که سازمان بهم داده!
از روی کاناپه بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم، توی همون حالت گفتم:
_به هر حال این همه راه و بیهودی اومدی، چون اطلاعات به درد بخوری ندارم.
مانتو و شلوارم رو با لباس راحت تری عوض کردم و موهام و باز کردم.
از اتاق خارج شدم، به کاناپه ای که روش نشسته بود نگاه کردم، اما نبود.
مثل روح بود؛ مطمئن نبودم که می تونم فرشته بدونمش یا نه!
_شام خوردی؟
با صداش که از توی آشپزخونه میومد، چشم از کاناپه گرفتم و به سمت آشپزخونه راه افتادم
_آره؛ گشنه پلو باخورش زهرمار!
_پس دستاتو بشور و بیا!
***
_ ازماموریتت توی آریان سپهر چه خبر؟
با گفتن این حرفش، لقمه پرید تو گلوم و به سرفه افتادم...
دست بردم سمت لیوان آب و لاجرعه سر کشیدم؛
با حرصی آشکار در لحنه طوفانیم گفت:
_جای شما خالی؛ دهنم سرویس شد!
با نگاهی متفکرانه در حالی که بلند می شد گفت:
romangram.com | @romangram_com