#خیانتکار_عاشق_پارت_77
و اشاره ای به اسماکردم که به زور جلوی خنده ش رو گرفته بود
_عجب خانوم برازنده ای ابروهات رو کجا می گیری؟
باحرص و اخم نگاهمون کرد و سرخورده فحش بدی داد.
شیک و مجلسی انگشتم رو آوردم بالا و اولین آهنگ رو پلی کردم.
رو به اسما که از خنده هندل می زد، تهدید آمیز گفتم:
_زر زر اضافه موقوف؛ دستت بهش بخوره خوردش می کنم تو سرش
چشم غره ای رفت و گفت:
_ حالا من به همون داشبرد هم راضی بودم.
انگار نه انگار دختری، یه لطافتی هم باید تو حرف هات باشه.
عین ممد کله پز فحش می دی.
آدامسم و با سروصدایی که روی اعصابش خط بندازه جوئیدم
_همینه که هست! مگه می خوای بگیریم؟
_من اگه بخوام کسی رو بگیرم همون پسر دختر نمائه ی تو خیابون رو می گیرم لطافتش از تو بیشتره.
جوابش رو ندادم و صدای آهنگ رو زیادتر کردم.
من همینم...
همین دختر بد و رو مخی؛ همین دختر بداخلاق و اهل دعوا که هیچی از دختر بودن بلد نیست، جز اداش... جز ادعاش... جز نقش بازی کردنش!
چطور می تونم از کسی انتظار دوست داشتن رو داشته باشم، در حالیکه خودمم، خودم و دوست ندارم؟!
اسما رو جلوی خوابگاه دانشجویی پیاده کردم و به سمت آپارتمانم روندم
خرید ها رو با پا و دندون گرفتم و کلید رو از تو کیفم درآوردم و تو قفل چرخوندم، درو با پا هل دادم تا باز شه هجوم بردم تو و کیسه های خرید رو همون طوری پرت کردم وسط سالن.
بی حوصله قدم های خستم رو به سمت اولین کاناپه کشیدم و خودم و انداختم روش...
مقنعم رو پرت کردم یه طرف و دکمه های بالایی مانتوم رو باز کردم.
با نگاهم سر تا سر خونه رو از نظر گذروندم.
به خونه ای که بوی عطر غذاهای سارا و سر و صداها و فیلم نگاه کردنا و جیغ زدن هاش رو در بر بگیره عادت کرده بودم و این سکوت برام غم انگیز بود.
تنها صدایی که میومد صدای نفس هام تیک تاک ساعت بود.
به تنهایی هم عادت کرده بودم، حتی توی جمع؛ اما از سکوت خونه بدم میومد چون تک تک سلول های عصبیم رو تحریک می کرد، لیمبیک مغزم رو به کار می انداخت و ترشح سروتونین خونم رو کاهش می داد.
romangram.com | @romangram_com