#خیانتکار_عاشق_پارت_74
خوشم میاد نه خجالتی، نه چیزی، اصلا حضور من به پشم شون هم نیست!
سینی رو گذاشتم رومیز... رامتین ازش جدا شد، نیم نگاهی بهم انداخت و از نظر گذروندم.
نگاه از بدن عضله ایش گرفتم و معذب سرم و پایین انداختم.
نگاه هاش به طرز عجیبی سنگین بودن.
بعد چند ثانیه ی کوتاه که برای من به اندازه ی چند قرن طول کشید، به در اشاره کرد.
ناگهان فکری به سرم زد و لبام به لبخند از هم باز شدن
_بریزم براتون؟
ملینا رو جدا کرد و خمار گفت:
_بریز ببینم ساقی خوبی هستی!
روم رو ازشون برگردوندم و خیلی با احتیاط پودر خواب آوری رو که همیشه همراهم بود، درآوردم ریختم تو جفت لیوان ها.
خوشبختانه اتاق دوربین نداشت.
این کثافت کاری ها که ضبط شدن نمی خواستن و همینطور نمی خواست مدرک تصویری ای از کار هایی که تو اتاقش انجام می ده وجود داشته باشه و دست کسی بیفته.
نوشیدنی ها رو*"گذاشتم جلوشون و شروع به جمع کردن شیرینی ها کردم.
بد سلیقه ترین آدم روی زمین بود.
اون از ملینا عجوزه و این هم از شیرینی ؛ مگه معدش از چیه که این کوفتی رو با شیرینی می خوره!
با هیجان و احتیاط برگشتم سمتشون جفتشون افتاده بودن.
بعد مطمئن شدن از بی هوشیشون؛ سرتاسر اتاق شیکش رو دید زدم.
رفتم طرف دیوار های اتاق باید یه در مخفی وجود داشته باشه، اگه شانس بیارم کسی نیاد.
به نازنین زنگ زدم و گفتم بیاد دم در جای من وایسه و کشیک بده.
هر چقدر بیشتر روی دیوار ها دست می کشید بیشتر ناامید می شدم.
نیست... اه... نکنه اشتباه کرده باشم؟!
با ناامیدی دستم رو به میز قهوه ای خالی کنار دیوار تکیه دادم و نشستم روش...
تکیم رو دادم به دیوار پشتش که حس کردم الان می ریزه صاف ایسادم و میز و کنار زدم، دستم و روی
کاغذ دیواری فشار دادم، با احساس نرمی پشتش لبخندی زدم و با احتیاط دنبال سرش گشتم...
***
romangram.com | @romangram_com