#خیانتکار_عاشق_پارت_72

باید یه زنگ به استاد بزنم واسه راهنمایی.

هنوز هیچ گونه گزارش به درد بخوری نداده بودم.

فعلا دنبال اتاق کنترل دوربین مخفی ها می گشتم

نازنین هم استخدام بود.

باز اون با گزارش نوع داروهای مضر، گزارشی میداد که جلوی رسیدنش به دست مردم رو تا حدی می گرفت

ولی من چی؟

ته تهش باید لیست دوست دختراش رو می دادم.

مردک خجالت نمی کشه، با این قد و هیکل انقدر بی وجوده!

هر چند اگه کوچک ترین رحم یا مروتی تو قلبش بود به این راحتی با جون مردم و هم وطن هاش بازی نمی کرد.

رامتین هدایت؛ سی و چهار سالش بود و دکتر های داروسازی داشت.

قدش حدودا دو متر بود؛ ورزشکاری و به ظاهر کار درست!

ظاهرش جذاب بود؛ اما باطنش نه!

بعد ساعت نه و نیم نمی شد تو شرکت پیداش کرد.

باید توی باشگاه های بدنسازی دنبالش گشت.

آدم بسیار دقیق، حساس و ملاحظه کاری بودو منشی چنین آدمی شدن، برای منه دست و پا چلفتیه، بی حوصله ی، بی خیال، ته بدبختی بود.

فکر کردم شاید بتونم توجهش رو جلب کنم...

البته با تکیه به روحیه ی بدکاره*"و دختر طلبش، اما بعدش ترجیح دادم از روش های دیگه ای جز دروغ و کثافت ماموریتم رو انجام بدم.

با صدای ملینا نگاهم رو از مانتیور بهش دوختم...

طبق معمول با یک تیپ کاملا جلف و نامناسب اومده بود.

انقدر که این میومد شرکت، کارمند ها نمیومدن!

نگاه تحقیر آمیزی با چاشنی اخم بهم انداخت...

احتمالا هنوز هم حرص حرف های دو ماه پیش و دعوامون رو می خورد.

_آقای مهندس داخل هستن؟

بی حوصله گفتم:

_بله، بزار اطلاع بدم


romangram.com | @romangram_com