#خیانتکار_عاشق_پارت_68
این خونواده رو خیلی بیشتر از خونواده از هم پاشیده ی سابق خودم دوست داشتم.
خواست حرفی بزنه که کم کم بچه ها بهمون نزدیک شدن
بچه های اصلی گروهمون که برای ماموریت های گروهی با هم بودیم.
بعضی هاشون رو چند ماهی می شد ندیده بودم.
کامیار، اسما، آراد، سارا، شایان، نازنین، آناهیتا، آرتین، سودا، لعیا و مهراب...
همشون رو از بدو ورودم و تو مقر اصلی می شناختم.
از جام بلند شدم.
اول کار لعیا با لبخند بغلم کرد
_خوبی عزیزم؟ دلم برای فحش ها و تیکه انداختنات تنگ شده بود.
اخم ساختگی ای کردم و گفتم:
_دست شما درد نکنه! از بین این همه خصوصیات خوب گیر دادی به فحش هام؟
با آرتین دست دادم و شایان هم بدون هیچ برخورد گرمی، بابت انتخاب نگار توی اون ماموریت حسابی سرزشم کرد.
***
به سودا نگاه کردم که به شدت سرگرم حرف زدن بود آروم اما با حرص گفتم:
_عزیزم می خوای یه نفس هم بین حرف های نا تمومت بگیر...
آراد هم چشم غره ای بهش رفت و گفت:
_فکت ساییده نشد؟
لبخندی زد و گفت:
_نه؛ تازه گرم شدم...
بعد هم رو به من گفت:
_راستی رویا!
_ها؟
_ باید قیافش رو می دیدی، دماغش عین شتر آویزون شده بود که نه این امکان نداره آران من جاسوس نیست؛ به من خیانت نمی کنه منم یه لبخندمکش مرگما زدم و تو افق محو شدم.
از لحن بامزه و لودگیش اسما و سارا خندیدن.
اما لب های من نتونستن کش بیان.
romangram.com | @romangram_com