#خیانتکار_عاشق_پارت_65
و آروم گفتم:
_می گم کامی...
_هوم؟
اشاره ای به دختری که به همراهه پسره شیک پوشی از روبرومون میومدن کردم و گفتم
_چرا این ها انقدر خوشبخت و خوشحالن؟
ابرویی بالا انداخت و با لودگی گفت:
_چون تن تاک می پوش...
پریدم میون حرفش
_إ کوفت!
از حرص داخل لحنم خندید و گفت:
_چمیدونم، برم یقش رو بگیرم بگم چرا رویا انقدر بدبخت و غمگینه؟
قسمت دوم
پارک شلوغ بود؛ انگار همه خونوادگی اومده بودن
پس خونواده ی من کجا بودن؟
حتی وقتی بودن هم انگار نبودن چون همیشه تنها بودم و بار زندگی سخت خودم و سارا رو تنهایی به دوش کشیدم.
به کامیار نگاه کردم که با نگاهش همه جا رو می کاوید.
با تعجب پرسیدم_دنبال کسی می گردی؟
لبخندی زد و جواب داد_دنبال چیزی می گردم که یافتم...
بلند شد و به سمت اونطرف پارک رفت.
با کنجکاوی مسیر رفتنش رو نگاه کردم، به سمت یه اکیپ دختر و پسر رفت و باهاشون حرف زد.
تعجب زده دستم و روی صندلی چوبی پارک کشیدم و ته مونده ی قیف بستنی رو توی سطل آشغال اونطرف ترم شوت کردم.
بعد چند دقیقه کامیار با نیش باز اومد، چشمم به گیتاری که تو دستش بود خورد، لبخندی زدم و اومد کنارم نشست.
خندیدم و گفتم:
_باز تو جوگیر شدی؟ اگه یکی بشناستت چی؟
گیتار و روی پاش گذاشت و با بی خیالی گفت:
romangram.com | @romangram_com