#خیانتکار_عاشق_پارت_45
بدون اینکه چشم ازم برداره، با همون لبخند همیشگیش گفت:
_این یعنی بد گذشته!
سرمو بالا پایین کردم
_اوهوم، این زندگی شبیه هر چیزیه الا زندگی!
_می خوای فرار کنیم؟
سرمو بالا آوردم و نگاهم تو چشماش گره خورد...
با صدای بلند خندیدم؛ یه خنده ی طولانی و هیستریک
_من و فراری می دی؟
لبخند محوی زد
_آره.
_می دونم.
_هوم؟
لبخندم رو وسعت بخشیدم و گفتم
_می دونم انقدر دیوونه هستی که این کارو بکنی.
چشمک شیطونی زد و گفت:
_تو هر چی بخوای من نه نمی گم.
سرم و پایین انداختم و به آهستگی گفتم:
_می دونم...!
_اگه واقعا می دونی دیگه هیچوقت این نگاه غمگین و تحویلم نده
لبخنده کمرنگی نثاره چشم های مهربونش کردم و با لحن بشاش تری گفتم:
_می دونم؛ حالا سوغاتیای من و بده
اشاره ای به ساک کوچیک گوشه ی اتاق کرد کرد
_هفت جده پس و پیشم جلو چشمم اومد تا اینارو واست خریدم
باذوق نگاهی بهشون کردم
_عشق منی تو
romangram.com | @romangram_com