#خیانتکار_عاشق_پارت_44

_خدایی خیلی شانس داری پتروس فداکار!

_خوبه جای تو رفتم

پشت چشمی نازک کرد و گفت

_خودت خواستی

_بیشعور!

خندشو خورد و جدی نگام کرد.

دستامو تو دستای سفیدش گرفت و با لحنی که سعی داشت احساسات خواهرانش رو توش جا بده گفت

_من مطمئنم تو موفق می شی، الکی نیس که خواهره منی به من رفتی.!

با تمسخر گفتم_من به یه گوریل برم بهتره تا تو.

با حرص کوسن روی کاناپه رو برداشت و کوبوند تو سرم.

_بی لیاقت

****

دو تا تقه به در زدم و منتظر شدم جواب بده.

_بیا تو!

موهام و صاف کردم و دستگیره رو پایین آوردم، با احتیاط سرکی کشیدم...

روی تخت دراز کشیده بود، با دیدن کلم نیم خیز شد._من و تو که این حرفارو نداریم، بیا تو!

تندی داخل شدم و در و بستم

_اگه خسته ای فردا میام.

دستی به موهاش کشید و از تخت پایین اومد...

_دیدمت تموم خستگیام در رفتن.

نیشم و باز کردم و رفتم جلو، صندلی کنار تختش رو کشیدم و نشستم.

خودش رو به سمتم کشید و نگاه عسلیش رو به سرتاپام دوخت...

_خب؛ خانوم جاسوس ما توی این یک سال چیکارا کرده؟

پوفی کشیدم و گفتم:

_زندگی!


romangram.com | @romangram_com