#خیانتکار_عاشق_پارت_42

_می زنم همتون رو تخته می کنم ها!

کامیار با بی خیالی گفت

_خانم سرآشپز کمی منطقی و انتقاد پذیر باش!

و آراد هم گفت:

فقط سارا بود، که در سکوت و بدون تیکه انداختن از غذام می خورد.

آخر سر هم طاقت نیاورد

_من اون همه آموزشت دادم خیر سرما!

با هول لبخنده کجی بهش زدم

برخلاف من اون یه کدبانوی واقعی بود.

حق هم داشت؛ وقت هایی که من از کله ی سحر تا بوق سگ کار می کردم.

اون به کارهای خونه رسیدگی می کرد

دیگه تا آخر غذاخوردن هر کی یه چیزی می پروند.

و مسخرم می کرد.

من به گوره هفت جد و آبادم بخندم، باردیگه واسه کسی چیزی درست کنم.

شب بود و همه رفتن تو اتاق هاشون.

وقت هایی که ماموریت بودیم، به ندرت استراحت می کردیم و شب ها مثل جنازه می افتادیم گوشه ی تخت! آناهیتا و نگار رفتن شمال.

اسما و سارا هم تازه ازشیراز برگشته بودن و اون جاسوس نفوذی رو با همراهاش گرفته بودن و تحویل پلیس اونجا داده بودن.

اینم جزء وظایف ماست که نفوذی

ها و اخلال گرهای ضدامنیتی رو پیدا و دستگیر کنیم.

ظرف ها رو گذاشتم توی ماشین ظرف شویی و از آشپزخونه خارج شدم.

با خستگی نشستم رو کاناپه؛ کامیار تو اتاقش بود.

فکر کنم ماموریتش تو ترکیه خیلی خستش کرده بود و گرنه الان وسط سالن نشسته بود و از خاطراتش می گفت و گاها یه قپی هم از جان فشانی هاش میومد.

هر چند تازه ساعت نه بود.

نازنین و سارا سر فوتبال شرط بندی کرده بودن و با اشتیاق خیره به تی وی بودن

_انقدر لنگ واموند تو تکون نده؛ مخمو معیوب کردی.


romangram.com | @romangram_com