#خیانتکار_عاشق_پارت_39
دیگ به دیگ می گه روت سیاه!
اخه مرتیکه مگه خودت امام جمعه ای واسه من تاسف می خوری؟!
این اطلاعات به عمد در دسترسش بودن؛ مطمئنا خلاف کار هابه کسی اعتماد می کنن که سابقه ی خوبی نداشته باشن.
سعی کردم خودم ومتعجب ومغموم نشون بدم
_پس کارم منتفیه!
_تشریف ببرید اطلاع می دیم!
بند کیفم رو توی مشتم فشردم و بلند شدم با اجازه!
بلند شدم و به سمت در رفتم که صداش سر جام متوقفم کرد
_درضمن اگرم احیانا تماسی گرفته شد، قبلش تشریف ببرین یه کلاس آداب معاشرت؛ چون این شرکت منشی می خواد، نه لات گردن کلفت!
حرصی نگاش کردم.
حیف...
حیف کارم بهت گیره و گرنه خشتک تو می کشیدم رو سرت که جنبه های دیگه ی ادبم رو هم ببینی.
بامحترمانه ترین لحن ممکن جوابش رو دادم
_چشم اگه قبول شدم با هم میریم.
سریع رفتم بیرون و در رو هم بستم.
اول و آخر قبولم نمی کنه.
باید به فکر یه بهانه تپل باشم وگرنه کلی اضافه کاری و بدبختی بهم می دن.
آخ سارا چرا انقدر بی عرضه ای؟
****
نگاهه پر از تردیدی به برنجم انداختم؛ البته درست ترش شیر برنج بود، انقدر که شل و وارفته بود
مغموم نگاهش کردم و فکر کردم که، آب رو دیر ریختم؟ زود ریختم؟ شعله ی گاز زیاده ؟ کمه؟ زمان زیادی پختمش؟ کم پختمش؟
زیر لب غر زدم:
ده اخه نونت نیست؟ آبت نیست؟ دردت چیه
که امشب می خواب شرف منو بر باد بدی؟
شبیه همه چیزه؛ الا برنج!
romangram.com | @romangram_com