#خیانتکار_عاشق_پارت_38

سرشو بلند کرد و نگاهم توی نگاه مشکیش گره خورد.

یا حضرت حق!

بدون اختیار انگشتم و سمتش گرفتم

_تو اینجا چی کار داری؟

_تو تو شرکت منی...

پوزخندی زد و ادامه داد

_نکنه اومدی زنگ بزنی تیمارستان؟

آدم با آفتابه سوراخ آب سد رو خالی کنه، اینجوری ضایع نشه

واکنشی نشون ندادم...

زبون درازم حرفی برای گفتن از مغزم دریافت نمی کرد؛ هیچ جوره نمی تونستم از زیر ماموریتم فرار کنم.

این هم که الان بخاطر خسارت ماشینش هم که شده، می زنه شتکم می کنه.

سرم و بلند کردم و با احترام خرکیم گفتم:

_جدا از تصادف امروز، باید بگم که منشی جدید هستم قبلا هماهنگی های لازم انجام شده البته بااجازه!

قشنگ تابلو بود که از این همه پروییم کفش بریده.

اون روی بی نزاکت مو به لطف بی چاک و بست بودن دهنم دیده بود؛ دیگه چیزی برای مخفی کاری نداشتم.

پروندم رو از لای انبوه پرونده های روی میزش درآورد

_بفرمایید خانم سعادت!

روی صندلی چرم روبروی میزش نشستم

متفکر پروندم رو ورق زد

_تاسف برانگیزه!

با تعجبی پنهان پرسیدم:

_ چه چیزی باعث تاسف تون شده؟

پوزخندزد و گفت:

_گویا خونواده ی داغونی داشتین.

پدرقاچاقچی! مادرفراری! خیلی جالبه...


romangram.com | @romangram_com