#خیانتکار_عاشق_پارت_36

این هم در نظرتون هست؟

خودم و نباختم و متقابلا کمی ادب و جدیت به خرج دادم و گفتم:

_خب بفرمائید...

من الان باید بگم، شرمنده که بی موقع ترمز گرفتم؟

بیا بزن تو دهنم!

توجهی به حرفم نشون نداد و ریلکس چک و خودکاری از جیب کتش دراورد

_من عجله دارم و وقتی برای حرف های بیهوده ندارم؛ چقدر بنویسم؟

یعنی محترمانه من و تو شست انداخت رو بند؛ مرتیکه جنتلمن!

دختره هم پشت چشمی نازک کرد و گفت:

_البته؛ ما وقتی برای تلف کردن واسه ادمای بی ارزش نداریم.

چشم غره ای به جفتشون رفتم و با لحنی که سعی می کردم عصبانیت شو کنترل کنم، گفتم:

_بنویس به حساب تیمارستان و هرموقع وقت کردی...

وقت کردی رو با تاکید و کنایه گفتم...

_یه سر برو و جفتتون و بستری کن که به شدت نیازمندین.

و قبل از این که با واکنشی جنتلمنانه تحقیرم کنه، پریدم تو ماشین و درو بستم.

مردک خیلی محترمانه من و کوچیک کرد.

خودمم قبول داشتم که کنترلی روی اعصاب و حرفام ندارم؛ اما تقصیره اون بود.

خواستم ضبط وروشن کنم که منصرف شدم.

ای خدا نشد یه بار بی دردسر و سرخر یه آهنگ و کامل گوش بدم.

اسما و سارا هم از یه هفته پیش رفته بودن شیراز، دنبال یه جاسوس فراری از افغانستان بگردن.

آخه شیراز هم شد جا واسه قایم موشک؟

اسما دختر شوخ طبع ومهربون و خوشحالی بود.

آموزشی ها رو با هم تموم کردیم و همونجا تو مرکز آموزش با هم آشنا شدیم.

و از اون موقع توی خیلی از ماموریت ها با هم بودیم.

سارای چلمنگ هم خواهره کوچیک ترم بود که با هم موندیم...


romangram.com | @romangram_com