#خیانتکار_عاشق_پارت_32
_مرسی!
جوابم رو نداد و با غیض روش و برگردوند و بدون خداحافظی به سمته دره خروجی رفت.
راحت تر از اونی که فکر می کردم راضی شد.
شاید هم بخاطر این که می دونست بحث کردن با من نتیجه ی دلخواهش رو در پی نداره.
هر چند که نظر من در واقعیت مهم نبود و حق انتخاب نداشتم.
اما نمی تونستم اجازه بدم، سارا چنین ماموریت خطرناک و مهمی رو انجام بده.
با صدای قدم هایی که بهم نزدیک شدن، نگاهم رو به جلوم دوختم.
سارا با نگرانی و مظلومیت نگاهم کرد و به آرومی گفت:
_ببخشید...
می دونم همیشه سره من؛ تو درده سر میفتی!
من خیلی تو این موارد خیلی خنگ و دست و پا چلفتیم، ولی ایندفعه رو خودم میرم.
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
_فدا سرت آبجی!
خودم می رم؛ تو هم یکم آمادگیت رو ببر بالا، به آراد گفتم هوات رو داشته باشه و یه ماموریت راحت و گروهی بهت بده.
بدون توجه به حرفم با اندوه گفت:
_من و تو با هم آموزش دیدیم اما تو بیشتر از من کتک خوردی، بلا سرت اومد، بی خوابی و گرسنگی کشیدی، فقط به خاطر ضعیف بودن من!
بعد هم بغلم کرد، دستام رو دوره کمرش حلقه کردم
_من همیشه و همه جا پشتتم، نگران نباش و از هیچی نترس؛ من ازت محافظت می کنم!
****
خال کنار گونم رو تجدید کردم و نگاهی به لنزهام از توی آینه انداختم.
لبخند روی لب هام نشست... خوبه طبیعیه!
بسم اللهی گفتم و اشهدم و برای بار دوم خوندم.
نا محسوس با دستم گوشه ی گوشوارم رو لمس کردم که حسگر صدا داشت
آب دهنم رو قورت دادم و با جدیت گفتم_خب من آمادم.
صدای سعید رو از اونطرف شنیدم
romangram.com | @romangram_com