#خیانتکار_عاشق_پارت_31
دیگه نایستادم جواب بده، چون می دونم که بعدش اون یه چیزی می گه، منم یکی درشت تر بارش می کنم و گیس و گیس کشی می شه.
درسته که ما در عین حال بازی می کردیم و شوخی و دعوا داشتیم. اما در حین انجام ماموریت جدی بودیم. و اگه این جو دوستانه نبود از استرس می مردیم
****
(یک هفته بعد)
با قاطعیت گفتم:
_من میرم!
آراد اخم کرد و گفت:
_چرا تو؟
سرمو پایین انداختم و با لحن آروم تری گفتم:
_چون اون نمی تونه
با عصبانیت و تحکم گفت:
_می تونه، چون باید بتونه!
باید یاد بگیره خودش ماموریت هاش رو درست انجام بده؛ قرار نیست که تو همه جا ساپورتش کنی، اگه تو نبودی هم باید بتونه خودشو جمع کنه.
پا به پای تو آموزش دیده!
با اعتراض گفتم:
_این یه ماموریته عادی نیست؛ اگه بره خرابش می کنه! من به جاش میرم.
عصبی نگاهم کرد و با همون لحن بدون ملایمت گفت:
_نمی شه!
ملایم ولی با جدیت گفتم:
_می شه!
اگه تو بخوای می شه... آراد اتفاقی نمیفته! من می تونم تو هم یه ماموریته راحت تر و گروهی براش پیدا کن.
انگشتش و به سمتم گرفت
_تو آخرش با این روحیه ی پتروس فداکار؛ سره جفتتونو به باد می دی.
این دفعه هم برای بار هزارم می تونی جاش بری، ولی باره آخره!
لبخنده گشادی زدم و ذوق زده گفتم:
romangram.com | @romangram_com