#خیانتکار_عاشق_پارت_3
نوک انگشتم و رو روی برآمدگی ای که گذشتم رو قاب گرفته بود، کشیدم و آب رو روی سنگ سردش ریختم...
به انعکاس چهرم روی موج های آب نگاه کردم،
لب های خشکم به پوزخندی از هم باز شدن.
این دختر شیک پوش هیچ شباهتی به دختری که زیر خاک آرامیده بود نداشت، جز غم... جز تنهایی و درد...!
دستم رو روی گونم کشیدم و قطره اشکی که از چشم هام سرازیر شده بود، رو تو نیمه ی راه گرفتم.
اون دختر فقیر و آواره دیگه زنده نبود که گریه کنه و من دیگه حق گریه کردن نداشتم.
اون دختر همراه آوارگی و بی پولی و تنهایی مرده بود و همراهش تمام اون درد ها رو زیر خاک برده بود، تا من بتونم زنده بمونم و زندگی ای رو بسازم که اون نتونست.
عینک دودیم و روی چشم های اشکیم گذاشتم و شاخه گل رو رها کردم.
لبخند تلخی زدم و آخرین نگاهم رو نثاره سنگ قبری کردم که گوشه ای از قلبم رو همراه گذشتم توش خاک کرده بودم...!
پام رو که از دنیای مرده های بهشت زهرا بیرون گذاشتم، تموم وجودم آزادی رو فریاد زد.
سعی کردم لبخند بزنم، اما تنها هاله ای از یک پوزخند روی لبم نقش بست.
ریموت و بین انگشت هام چرخوندم، دکمش رو فشار دادم و سوار ماشین شدم.
از شنیدن صدای بسته شدن در، از افکارش خارج شد و نگاهم کرد.
بدون حرف به چشم های اشکیش نگاه کردم.
سنگینی نگاهم انقدری بود، که لب ورچینه و روش و برگردونه...
با لحن سردی که احساسات درونیم رو پنهان کنه، پرسیدم:
_رفتی؟
سرش و به علامت نفی به چپ و راست تکون داد.
نفسم رو فوت کردم و استارت زدم
_یادت باشه این آخرین فرصت بود...!
لب های لرزونش با پوزخندی از باز شدن:
_فرصت؟
_آره؛ فرصت!
_فرصت برای رفتن سر قبر خالیم؟
_نه؛ فرصت برای خداحافظی
romangram.com | @romangram_com