#خیانتکار_عاشق_پارت_29
من هم ترجیح دادم ولشون کنم.
اصلا به من چه؟! بیفتن دست و پاشون بشکنه
اونور تر کنار اسما و سارا نشستم.
با خونسردی موز رو از دست اسما کشیدم و گذاشتم دهنم
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_الان سنگ پاقزوین تو رو دید
_بعد؟
_هیچی دیگه خودکشی کرد، عمرشو به علاوه ی روی زیادش داد به شما.
سارا لبخند محوی زد و گفت:
_می گم رویا؟
_بگو
_می خوام مانتو بخرم، کی بریم؟
_مگه همون روز اول که اومدیم نخریدی؟
_آره ولی شنیدم مده جدید اومده.
اصفهان مانتوهای سنتی فوق العاده ای داره.
قبل اینکه چوابش رو بدم.
صدای جیرجیر تاب اومد.
و پشت بندش هم نازی باسلطان سر زمین و متر کرد.
حقته!
لبخنده بزرگی رو مهمون لبم کردم و بلند گفتم:
_انا لله و انا الیه واژگون
سارا و اسما که کنترلی روی خودشون نداشتن، با صدای بلند زدن زیره خنده
_چلمنگ!
نازنین در همون حین که سعی می کرد بلند شه، تاب و کنار زد...
آناهیتا که چیزیش نشده بود، رفت زیربغلش رو گرفت.
romangram.com | @romangram_com