#خیانتکار_عاشق_پارت_26
_که به خودت بیای و ببینی مردی؛ با همه ی آرزوهات...!
دیگه نمی تونی اون دختر بچه ی درونت رو به آرزوهاش برسونی.
_رویای جدید هم می تونه آرزو و زندگی کنه...
پوزخندی زدم و چند بار پلک زدم تا اشک هام رو که آماده ی سرسره بازی بودن، پس بزنم.
_اما تو رویاهاش...حالم بده!
_بدترین حال وقتیه که وجودت نه خودت و آروم می کنه نه کسی رو...
منظورش رو تا حدی می فهمیدم.
اما درونش رو بیشتر...
درون این مرد خونسرد و عصبی و به ظاهر بی احساس رو!
خم شد روم، یه گردنبند طلای ظریف باپلاک یه ستاره ی شکسته انداخت گردنم و زنجیرش رو بست
_می خوام همیشه همین باشی، برای تو چیزی که ویرانگره گند زدن نیست...
این احساس و قلبته که تو رو به کشتن می ده. خانم جاسوس مشنگ!
از روم بلند شد البته کوچک ترین تماسی باهام نداشت.
فقط گردن بند و انداخت و رفت طرف ماشین.
از حس دراومدم از همون جا داد زدم
_مشنگ هفت جده پس و پیشته گوریل جهش یافته!
به راهش ادامه داد.
نگاهه کوتاهی به سایه ی مشکیش، زیره نور کم چراخ بالای پل انداختم.
شاید به جای میرغضب می شد یه علامت سوال سیوش کنم.
****
_کیش شدی عشقم!
راهی نداری، با یه حرکت دیگه هم ماتت می کنم
_خفه شو، تو جر زنی کردی!
اسما با تهدید گفت؛
_سودا می زنم جرت می دم، تا بفهمی جرزنی یعنی چی! بزنی زیره شرطت می کشمت.
romangram.com | @romangram_com