#خیانتکار_عاشق_پارت_25

بدون نگاه کردن بهم، به آرومی پرسید

_از اینکه این شغل و انتخاب کردی پشیمونی؟

_تو چی؟

_جای سوال کردن، جواب بده.

با دستم موهای پریشونم‌ رو پشت گوشم انداختم و قاطعانه گفتم:

_نه...!

آهی کشیدم و ادامه دادم:

_من و سارا بدون پول و کس و کار آینده ی بهتری نداشتیم، الان حداقل هدف و پول داریم...

نگاهش و به عمق چشمام دوخت؛ انگار می خواست نا گفته هام و از توی چشمام بخونه.

آهی کشیدم و دستم و توی آب کم عمقی که رد می شد، فرو کردم...

پوزخندی زد و گفت:

_ فکر می کنی این برای سارا بهتره؟

شونه ای بالا انداختم و گفتم:

_برای دختری که دنیاش توی آینه ی میز آرایش و پاساژ های گوناگون خلاصه شده، این بهتر از حسرت خوردنه!

_اما اون حتی با پول هم نمی تونه یه زندگی عادی داشته باشه.

پوزخندی زدم و خیره به چشم هاش با جدیت گفتم_من هر کاری می کنم بخاطر اونه!

_و خودت؟ این برات دردناک نیست که ممکنه هیچوقت نتونی به قلبت بها بدی؟!

_نه؛ چرا باید باشه؟

من وقتی وارد این شغل شدم، خونواده و احساس و کنار گذاشتم.

همونطور که خونواده و احساسم من و کنار گذاشتن؛ من از احساسات هیچ بهره ای نبردم.

_سختته؟

لبخندی به آرامشی که وجودش بهم منتقل می کرد، زدم

_آره، خیلی سخته!

_چی؟

لبخندم رو وسعت بخشیدم


romangram.com | @romangram_com