#خیانتکار_عاشق_پارت_24

جو سنگینی بود و می دونستم که تلاشی برای شکستنش نمی کنه...

_چه خبر از کامیار؟

_ترکیه ست!

_ماموریتش کی تموم می شه؟

_تموم شده، وقتی کار های انتقالیش رو انجام بده با اولین پرواز می رسه تهران.

_من و سارا برگردیم تهران؟

_هر وقت کار اسما تموم شد، با هم بیاید.

حرفی نزدم و در سکوت بهش خیره شدم.

حرف هام ته کشیده بودن و اون هم حرف جدیدی نمی زد

_چیزی می خوای بگی؟

با شنیدن صداش، با تک سرفه ای گلوم و صاف کردم و رفتم کنارش نشستم.

_هیچی...

_ناراحتی؟

بعد اتمام حرفش برای اولین بار تو اون شب بهم نگاه کرد.

بدون ربط گفتم

_خاموش کن این کوفتی رو، بو می گیرم

پوزخندی زد و گفت:

_ هممون بوی بدبختی می دیم، از سیگار فرار می کنی؟!

سرم و پایین انداختم.

زندگی ما غرق در اندوه و تنهایی بود.

نه گذشته ای داشتیم، نه آینده ای!

انقدر می کشتیم تا یه روز کشته شیم.

انقدر نفس های اجباری می کشیدیم، تا یه جا با یه شلیک اسلحه گرفته شه.

_درست می شه خانم کوچولو!

دستش رو از دماغم فاصله دادم و رو به جلو خم شدم.


romangram.com | @romangram_com