#خیانتکار_عاشق_پارت_137
_بدون هوات خفه میشم
_هیچوقت ترکم نکن.
_جنس فروخته شده پس گرفته نمی شود
_رائیکا دوست دارم
_من بیشتر...
دست شو روی سرش فشار داد
نگاهه لرزونش چرخید روی گردنبندی که ردیاب و توش جاسازی کرده بو،د گردنبند هدیه!
لبخند هیستریکی زد؛ از درون به خودش می لرزید...
دست های مشت شدش رو از روی شقیقش پایین آورد و بدون اختیار دویید سمت معدن، بلافاصله یکی از بادیگارد ها جلوش رو گرفت
با عصبانیتی که لرزش بودن صداش رو پنهون نمی کرد سعی کرد کنارش بزنه
_برو کنار، باید رامتین و ببینم؛ برو کنار!
_نمیشه خانم، ایشون تو جلسه ی مهمی هستن؛ حرفتون و به من بگید
حرصی نگاهش کرد که کنار رفت
_زود برگردید.
بدون مکث دوئید تو...
تونل طویلی بود که بند نمیومد، مثل اشک های رائیکا سعادت؛ رویا با اخم صد راهش شد
_این کارو نکن؛ نرو...
اون کارش تمومه! اون یه قاچاقچی عوضیه؛ اگه بری نه تنها خودت بلکه خیلیای دیگه رو هم به کشتن میدی.
از اونور معدن دراومد، یه محیط باز یکی از بادیگاردهای نگهبان اشاره کرد منتظر بمونه و رفت.
اشکاش و پاک کرد و لرزون زمزمه کرد:
نمی تونم بزارم بگیرنش، این عوضی منو دوست داره، این عوضی به من اعتماد کرده!
باید برم، چون من عوضی نیستم...
نیستم...!
با صدای شلیک اسلحه، از افکارش بیرون کشیده شد با ترس نگاهشو به این ور اون ور دوخت.
صدای بلندگوی پلیس براش ناقوس مرگ بود، جیغ زد
romangram.com | @romangram_com