#خیانتکار_عاشق_پارت_136

رامتین از ذوقه ساختگی رائیکا خندید و با مهربونی گف

_کریسمس هم می گیریم؛ دوست دارم همه چیز رو تجربه کنی.

_مرسی عزیزم تو خیلی خوبی.

رامتین لبخندی زد و دستای ظریفش رو بین پنجه های قدرتمندش فشرد.

_نه؛ کسی که خوبه تو بودی. حضور تو برای من یه انگیزه برای زندگی کردن بود!

حالا که بهش فکر می کنم، قبل دیدن تو من فقط نمرده بودم، چون زندگی نمی کردم

از اون طرف نیروهای ویژه ی ترکیه با همکاری بچه های سازمان دنبال شون بودن به مکان مشخص رسیدن.

شیشه ها دودی بود و نمی تونست جاده ای که ازش می گذشتن رو ببینه

از ماشین پیاده شدند.

یه معدن پرت و نیمه خراب بود.

با خودش گفت: هرکی اینجا رو انتخاب کرده چه عقلی داشته هیچکس به اینجا شک نمیکرد

_بمون تا کارم تموم شه.

چیزی از حرف های رامتین نفهمید.

نگاهه تارش رو به قامت ورزشکاری و جذابش دوخت.

می دونست آخرین باری که این مرد جذاب و عاشق رو می بینه و صداش توی گوشش می پیچه

دست مشت شدش رو روی قلبش کوبید.

حرف ها و اتفاقات و تصاویر توی سرش می چرخیدن: خرید، کریسمس، پرتگاه، سوئیچ زانتیا، تولد رامتین، شرکت، هدایا، سینما، رستوران، راتاتوی، استخر، پارک، قدم زدن، بغل کردن...

تکیه داد به دیوار

_حرفامو می فهمی؟

_آره می فهممت؛ ما مثل همیم

_دنبال آرامش می گردم. هستی؟

_آره هستم!

_تو مال منی؛ مگه نه؟!

_مال خودتم.

_هوامو داری؟


romangram.com | @romangram_com