#خیانتکار_عاشق_پارت_138

_نه! نه...نه!

_پلیس ترکیه، معدن و تمام اینجا تحت محاصرست تسلیم شید!

جمعیت و خلافکارها و رئیس هاشون همه ترسیده و عصبی به این ور و اون ور می رفتن.

نه راه پس داشتن ونه راه پیش .

پلیس داشت از همه جا می ریخت تو.

رامتین دوئید سمت ملکی

_رائیکا!

_قربان؛ رائیکا چی؟

_برو پیداش کن و از اینجا ببرش؛ اینجا خطرناکه نباید حتی ببیننش

ملکی سعی کرد بازوش و بکشه و ببرتش

_قربان بیاید بریم اونم پیدا می کنیم

_نه نمی شه من نمی تونم بیام.

نصف اون پلیسا دنبال منن، من مهم نیستم.

رائیکا رو از این معدن کوفتی که نه از این کشور ببر.

زود باش! من نفوذ خودم رو دارم

_نه قربان من...

با دادی که زد حرفش نصفه موند_ببرش!

هر بلائی سره من بیاد، مهم نیست اون باید سالم و در امان باشه.

ملکی خواست بره دنبال رائیکا که پلیس تالارو محاصره کرد.

رامتین و بقیه ی خلافکار هایی که مونده بودن سره جاشون متوقف شدن.

بعضی هاشون دستاشون و بالا آوردن و تسلیم شدن، صدای شلیک اسلحه اومد و چند نفر روی زمین افتادن...

هنوز هم می شد ردی از ترس رو توی چشم های بازشون دید، اما خودکشی بهتر از دیدن عواقب کار هاشون بود

قسمت هفتم

از بین جمعیت دختری پلیس ها رو کنار زد، از بینشون دراومد و بالای تراس ایستاد.

رامتین متعجب نگاهش کرد، نگاه آشفته و لرزونش رو توی دریای چشم هاش ثابت کرد؛ بعد چند لحظه پوزخندی زد.


romangram.com | @romangram_com