#خیانتکار_عاشق_پارت_133

حرفم که به پایان رسید، طرز نگاهش عوض شد...

با لحنی که تردید و کمی هم عصبانیت توش موج می زد، پرسید:

_تو...

تو که با اون مرتیکه...

پریدم میون حرفش و با کمی هول گفتم:

_نه، من اونطوری با اون نبودم...

حرفم رو قطع کرد

_پس چطوری بودی؟

نگاهش جدی و لحنش عصبی اما آروم بود.

با تلخی ادامه داد

_تو قول دادی، عاشق یه عوضی بمونی؟

قول دادی تنهاش نزاری؟

با شتاب گفتم:

_نه...! یعنی آره، اما دروغ گفتم

پوزخنده تلخی گوشه ی لب هاش نقش بست

_اما تو حق نداری از آن کسی بشی...

تو حق نداری حتی به دروغ، حتی به فکر هم عاشق کسی باشی!

متقابلا پوزخند زدم:

_آره، من اجازه ندارم.

می دونم که هرگز نمی تونم عاشق بشم و بمونم، چون هر لحظه مرگ و جلوی چشم هام می بینم.

نفسش رو کلافه فوت کرد.

شاید منظورش این نبود، اما من که می دونستم این واقعیته!

_ناراحت نشدم.

سوالی به چشم هام زل زد

حرفم رو دوباره اما با اطمینان بیشتری تکرار کردم


romangram.com | @romangram_com