#خیانتکار_عاشق_پارت_132
_موفق باشی.
از دستش ناراحت نبودم؛ جاسوس نشدم مگه اینکه جونمم به خطر بندازم، نه فقط من بلکه همه ی بچه ها هر ثانیه جونشونو کف دستشون میزاشتن و نفس می کشیدن
رفتم تو اتاق آراد
_از من که ناراحت نیستی؟
با سردی همیشگیش که می دونستم ساختگیه گفت
_بادمجون بم آفت نداره؛ می دونم هر جا بری سالم برمی گردی.
قبل از اینکه با حرف یا حرکتی بخواد منصرفم کنه ازش دور شدم
به کامیار نزدیک شدم.
با لبخند و لحن خونسرد و مهربون همیشگیش گفت
_مشکلی که نداری؟
لبخندی زدم و گفتم
_نه از پسش برمیام؛ تو هم فردا با پلیس ترکیه میای؟
_آره... من مراقبتم!
پوزخندی زدم و گفتم
_حس می کنم یه آدم لاشیم!
_چرا این فکر رو می کنی؟
_چون من نمی تونم کارهام رو اونجور که باید پیش ببرم...
برای جبران این نقصم از تزویر و ریا استفاده می کنم.
منظورم رو فهمید
نگاهی به آسمون انداخت و گفت:
_لاشی بودن یه چیز ذاتیه و من می دونم که ذاته تو اون چیزی که نمایان می کنی نیست.
بعده چند لحظه ی کوتاه اما جانسوز، لب هام و با تلخی از هم فاصله دادم
_چطور می تونی این حرف رو بزنی، در حالیکه نمی دونی من تو این چند هفته ی آشنایی با رامتین چقدر وانمود کردم...
چقدر دروغ گفتم، چقدر الکی خندیدم، الکی گفتم، الکی خواستم... و چقدر قول دادم!
قول هایی که می دونم هیچوقت نمی تونم بهشون عمل کنم.
romangram.com | @romangram_com