#حکم_اجباری
#حکم_اجباری_پارت_9



باديگارداهرچه قدرم اصرارکردن که باماشين اونابرم قبول نکردم وسوارماشين متيناشدم وبه سمت خونه ي ماحرکت کرديم براي جمع کردن وسايلم.



توراه هيچ حرفي زده نمي شد.

متينادرک مي کرد,مي فهميددختري توسن من چه قدرداره عذاب مي کشه که سکوت کنه وچيزي نگه که ديگران وبرنجونه.

متيناخوب بود,اون لحظه ازته دلم براش دعاکردم که کسي واردزندگيش بشه که لياقتش روداشته باشه.



بالاخره رسيديم وبادست وپايي که توان حرکت نداشتن ازماشين پياده شدم وداخل خونه شديم.

بقيه بيرون منتظرموندن.

انگاردزدگرفتن که همه دنبالمونن.



بابازکردن در ورودي سالن مامان وباباهراسون...



#پارت7



هراسون به سمتم اومدن ومحکم بغلم کردن.

اوناچه گناهي داشتن که بايديدونه دخترشونوازدست مي دادن؟



ازاغوششون دراومدم ودرحالي که اشکام و پاک مي کردم گفتم:بياين...بياين بشينين بايدحرف بزنيم.

همه باهم روي کاناپه ي نزديک درنشستيم ومتيناهم براي اين که راحت باشيم رفت تاوسايل من و جمع کنه.



مامان:دخترم کجامي ري؟مي خواي بري مسافرت؟



بابا:بزاربره خانوم مسافرت حالش و جامياره.

_مسافرت نيست.

دوباره توي چشماشون دلهره وترس جاگرفت.

دستشون و گرفتم وگفتم:مامان،باباجون؛من به دلايلي بايدازتهران برم,يه مدتي مي رم روستايي که خانواده ي راشادتوش زندگي مي کنن,امابرمي گردم,شايديکم ديربشه ولي ميام,قول مي دم.



مامان:چرابري دخترم؟

_عزيزدلم هرچه قدرکم تربدوني,کم ترهم عذاب مي کشي,نخواه که بگم.



به احترام حرفم سکوت کردومن چه قدرممنونش بودم.


romangram.com | @romangraam