#حکم_اجباری
#حکم_اجباری_پارت_10

ازجام بلندشدم که برم دست وصورتم و بشورم که باباازپشت سرم دستم و گرفت وبرم گردوند.

بابا:مامانت طاقتش و نداره،ولي بايدبه من بگي,من پدرتم.



همه چي و ازسيرتاپيازگفتم براش.

ازرابطه ي پانيدوراشادبگيرتاقتل راشادوزنداني کردن من تواون روستا.



وقتي باباحرفام و شنيدگفت:نمي زارم بري.

_باباجون بهم اعتمادداري؟فقط يک کلمه اره يانه؟



توچشام نگاه کردوگفت:دارم دخترم...دارم.



_پس نگران نباشين,شماالان بايدلحظه به لحظه کنارمامان باشيد,من باهاتون درارتباطم,قول مي دم اتفاقي نيوفته وبرگردم.



پدرانه من و دراغوش کشيد.

مي دونستم ازشدت بغض نمي خوادچشماي اشکيش وببينم.

من هم ازاين اغوش گرم وپرامنيت استفاده کردم.

چنددقيقه بعدمن و ازخودش جداکردوبعدبوسيدن پيشونيم گفت:برودخترم خدابه همراهت.فقط بدون اين جايه پدرومادرپيرداري که چشم انتظارتن.



دستاش وبوسيدم وبراي اين که نبينه ازدوريشون ازالان عزاگرفتم خودم و انداختم داخل سرويس بهداشتي وچندبارپشت سرهم اب به صورتم پاشيدم تاشايدحالم بهترشه.



يکم اون جاموندم وبعداروم شدنم دست وصورتم وخشک کردم وازسرويس بيرون اومدم.



رفتم داخل اتاقم که ديدم متيناساکم و جمع کرده وروي تخت نشسته.

لبخندي زدم وکنارش نشستم.

چون پشتش به من بودمتوجه حضورمن نشد.

متينا:هرچي که لازمت مي شدوبرات گذاشتم داخل ساک.

_خيلي ممنون متينا,امروزکمک بزرگي بهم کردي.

متينا:دوستاکه اين حرفاروباهم ندارن.



_يه کارديگه ام هست،مي کني؟



متينا:بگوعزيزم.


romangram.com | @romangraam