#حکم_اجباری
#حکم_اجباری_پارت_8
يک لحظه به چشام نگاه کردو وقتي مصمم بودن وتوي چشمام ديدرفت کنار.
اماپشت سرم ميومدن.
بازتااين جاکه مثل اونانيس جاي شکرداره.
متيناهم که مثل جاسويچي دنبالم ميومد.
تواين لحظه قدردون مهربونياش بودم.
وقتي ازبيمارستان خارج شديم باسيل عظيم...
#پارت6
باسيل عظيم قوم وقبيله ي راشادروبه روشدم.
خداياچندباربگم غلط کردم که اينادست ازسرمن بردارن؟
يکي گفت:دخترم حالت خوبه؟
نفربعدي اجازه ي حرف زدن به من ندادوگفت:نمي بيني رنگ به روش نيست؟
چندنفردورترپچ پچ مي کردن وهرازگاهي به من ومتينااشاره مي کردن.
صداي يکي اومدکه گفت:رحمت به شيردختراي خودمون,نگاش کن توروخدا,چي پوشيده,خجالت داره والا.
بغليش گفت:خودش کم بود،اون افريطه ي ديگه هم کنارشه.
منظورشون متينابود.
من ومتينابرگشتيم سمت هم وباحيرت وناراحتي بهم نگاه کرديم.
يعني من مي خوام توهم چين جايي که مردمش انقدربي فرهنگ وبي ادبن زندگي کنم؟
من؟مني که وقتي واردبيمارستان مي شدم خانوم دکترسپهري اززبون هيچ کس نمي افتاد؟
مني که پدرومادرم هيچ وقت روي حرف من حرفي نزدن؟
مني که تايه چيزي خواستم سريع برام فراهم بود؟يامني که تاکسي کوچيک ترين بي احترامي مي کرداطرافيانم مقابله مي کردن؟
همه ارزوهام وخاطراتم ودوست واشناروبزارم کناروبرم اين روستا؟
راشادازت متنفرم,نه تنهاخودت و به کشتن دادي،بلکه منم بدبخت کردي.
توسن23سالگي بايدقيدهمه چي و بزنم ومثل دختراي روستايي زندگي کنم.
کارم که عاشقش بودم وبزارم کنار.
خدايامن مي تونم بااين حجم غم کناربيام؟
romangram.com | @romangraam