#حکم_اجباری
#حکم_اجباری_پارت_5
اخم هام رو بيشتر به هم دوختم و رو به جمع صدام رو بلند کردم.
-مگه اين کيه؟
قدمي به سمتم برداشت.
- شما بايد همراه ما تشريف بياري، ديگه جات اين جا نيست.
دلم هري ريخت پايين. اين مردک با من چه کار داشت؟
_چي مي گي تو؟ اصلا کي هستي؟
يک قدم ديگه به سمتم برداشت.
- اين که من کي هستم به تو ربطي نداره، وسايلتو جمع مي کني، شب ميان مي برنت به جايي که بهش تعلق داري.
حرفش رو زد و رفت. وا رفته و مبهوت به قدم هاش که دور تر مي شد نگاهي انداختم. دلم گواهي بد مي داد. خدايا... اطرافم چه خبره!؟
يه قدم به سمت جلو برداشتم که سرم گيج رفت. آخرين صدايي که شنيدم، جيغ متينا بود که اسمم رو صدا مي کرد.
#پارت4
(متينا)
يلدا بعد از شنيدن خبررنگش مثل گچ ديوار شد و تا خواست بياد به سمت من از حال رفت.
به زور و زحمت برديمش تو ماشين؛من و يلدا تقريبا 3ساله باهميم ولي تواين سه سال خيلي باهم صميمي شديم؛ديدن يلدا تو اين وضع اشكم ودر آورد،خواستم به راننده بگم سريع تر بره كه ماشين و نگه داشت.دو تا مرد كه هيكلشون مثل فيل بود بعد از مرگ راشاد يك سره مواظب يلدان.
يكيشون درو برامون باز كرد و وارد بيمارستان شديم.
پرسنل بيمارستان:خانم شايان اتفاقي افتاده؟
_مگه نمي بيني از حال رفته برو يه اتاق آماده كن ،بيمارو ببرين بهش سرم وصل كنيد.
پرسنل:چشم خانم دكتر.
2ساعت بعد...
وضعيت يلدا بهتر شده بود، ضربان قلبش منظم شده بود و فشارشم پايين اومده بود ...بعد كه از يلدا مطمعن شدم رفتم سراغ اون دو تا غول بيابوني .
رفتم جلو واي كه چه قدراينا گنده ان ،اصلا كجاشون شبيه آدمه...
داشتم با خودم كلنجار مي رفتم كه صدايي شنيدم:
خانم كار داريد بگيد ما در خدمتيم.
_نه فقط...يه سؤال داشتم مي شه بگين قضيه چيه؟چرا دوست من بايد بره روستا برا زندگي !؟مگه خودش اختيار نداره كه بقيه واسش تصميم مي گيرن؟
romangram.com | @romangraam