#حکم_اجباری
#حکم_اجباری_پارت_4

من خونسرد و متينا با هيجان از ماشين پياده شد.



رفتيم جلو، به حدي که بتونم پانيد رو ببينم.

پانيد:يعني چي؟ حق اينکار رو ندارين، اون عاشق من بود، نمي تونين اين کاروبکنين!



اخم هام رو در هم کشيدم و با کنجکاوي به اطراف نگاهي انداختم.

پانيد به محض ديدن من، به سمتم دويد. آستين مانتوم رو گرفت

- يلدا، حق دوستيو به جا بيار، تو يه چيزي بهشون بگو.



نتونستم خودم رو کنترل کنم و پوزخند صداداري زدم. پانيد تنها نارفيق من بود.

- دوستي؟ ازچي حرف مي زني؟

به چشم هاي خالي از احساسم نگاهي انداخت و وقتي ديدکاري نمي کنم، به متينا که کنارم ايستاده بود، نزديک شد.

- متينا، تو يه کاري کن. ما با هم خيلي وقته که دوستيم.



متينا به عقب هولش داد و انگشت اشاره اش رو به نشونه ي تهديد تکون داد.

- اگه يکبار ديگه دستاي کثيفتو به من بزني، حرمت جمعو نگه نمي دارم و ميزنمت. برو گمشو اون ور!



صداي مردي اومد. از پانيد چشم برداشتم و نگاهم رو به اون سمت کشيدم. کسي رو نمي ديدم.

- پانيد خانوم، ايشون به اندازه کافي درگير هستن. بهتره تلاش بي خودي نکنيد.



صداش پر از جذبه بود. اخمام رو تو هم کردم. - کي بود؟ بيا بيرون ببينم چي مي گي؟ چه درگيري؟



مردي از پشت جمع، که مثل مانع به هم چسبيده بودند، بيرون اومد.

کت و شلوار مشکي باپيراهن مشکي، پوشيده بود. کفش هاي مشکي واکس خورده، تيپش رو کامل کرده بود.

به صورتش نگاهي انداختم. در يک کلام جذاب!

جلو اومد. چشم هاش رو به من دوخت و صداي خش دارش توي گوشم پر شد.

- دفعه ي ديگه نبينم با من اين طوري حرف بزني. باشه خانوم کوچولو؟



دوباره پوزخندي زدم. دلم مي خواست جلوي همين جماعتي که لال شده بودند، حالش رو جا بيارم.

- شما؟!



هياهوي جمع رو شنيدم و کمي جمع شدنشون رو ديدم. نمي دونم، شايد هم ترسيده بودن!


romangram.com | @romangraam