#حکم_اجباری
#حکم_اجباری_پارت_3
لبخند بي جوني زدم که گفت:عزيزدلم، بيايکم تو ماشين من بشين استراحت کن. از صبح همين جوري سرپا ايستادي.
دستم روگذاشتم روي شونه اش وگفتم: "خوبم."
قدرت حرف زدن هم نداشتم.
متينا:فشارت ميوفته اين جوري. ببين رنگ به روت نيست دختر.
لبخند ديگه اي زدم:
دکي جون، خوبم بخدا!
اما آروم نگرفت و من رو برد و نشوند توي ماشينش.
با اومدن چند تا ون وماشيناي ناشناسِ ديگه به روبه روم خيره شدم که...
#پارت3
ماشين هاي روبه روم رو با کنجکاوي نگاه مي کردم .
ازداخل ون چند زن و مرد پياده شدن و گريه کنان به سمت مزار راشاد رفتن.
با خودم گفتم حتما از فاميل هاشون باشن.
من که حتي پدر و مادرش رو هم نديدم.
سرم و به پشت صندلي تکيه دادم که بعد چند دقيقه اي صداي متينا رو شنيدم.
- يلدا، اون جا رو نگاه کن.
چشم هام رو باز و سمتي که صداي جيغ و داد مي اومد رو نگاه کردم.
چند نفري که جلوم ايستاده بودن مانع ديدم مي شدن . با کلافگي رو کردم به متينا
- چيزي نيست، فک و فاميل غربتيش دارن براش گريه مي کنن.
- يلدا، صداي داد و فرياد پانيده. گريه چيه؟
پوفي کشيدم و با حرص رو برگردوندم.
- باشه، پاشو بريم ببينيم چي شده.
romangram.com | @romangraam