#حکم_اجباری
#حکم_اجباری_پارت_36

به آسمون نگاه کردم.هوا تاريک شده بود.ساعت مچيم8:30دقيقه ي شب رو نشون مي داد.

هين بلندي گفتم.

متينا:چي شده؟



_ديروقته،بدوبريم الان اهاليه اون يکي خونه جيغشون در مياد و پشت سرم صد تا حرف مي زنن.

متينا:واي راست ميگي زودباش بريم که اگه ديربرسيم حسابمون باکرام الکاتبينه.

بدو بدو سمت ويلارفتيم.درهمين حين رعدو برقي زد و بارون شديدي شروع به باريدن کرد.

ان قدر بارونش با شدت به سرو صورتمون مي کوبيد که دست کمي از موش اب کشيده نداشتيم.

از لا به لاي موهام اب مي چکيد و لباسام به تنم چسبيده بود.

توي اين بلبشوي بارون و خيسي و ترس از دير رسيدن،به متينانگاهي انداختم.

زدم زيرخنده.

متينا:درد،به چي مي خندي؟

_واي متينا هزار بار بهت گفتم ريملت و عوض کن.صورتت مثل گورخر راه راه شده دختر.

باحرص خفه شويي نثارم کرد ولي از رو نرفتم و به خنديدنم ادامه دادم.

بالاخره کم اورد و اونم خنديد.

درست مثل دوتا ديوونه توي بارون مي خنديديم و از سرما شل و ول راه مي رفتيم.

بالاخره به ويلارسيديم.وارد باغ شديم و به ارومي...



#پارت29





به ارومي قدم بر مي داشتيم.فکنم اين کندي قدم هامون ناشي از استرسي بود که در دل من ومتينا جا گرفته بود.اما هر چه قدرهم که اهسته قدم برداريم،بالاخره مي رسيم...

وارد خونه شديم.کسي توي سالن پذيرايي نبود.

نفسي ازسراسودگي کشيدم و تا اومديم پاور چين پاور چين بريم سمت اتاق؛صداي مادر راشاد مارو متوقف کرد.متينا هم درجاکپ کرده بود و جرعت برگشتن نداشت.

مادر راشاد:تا اين وقت شب کجابودين دخترم؟

من که ازترس زبونم چسبيده بود ته حلقم،اما متينا سريع به خودش مسلط شد.لبخندي زدو برگشت سمتشون و منم وادار به برگشتن کرد.با لحن شيطوني گفت:رفته بوديم لواسون.از اون ورم رفتيم اسکي روي يخ.حرفامي زنين مريم خانوما(اسم مادر راشاد).کجامي خواستين بريم؟رفتيم يه دوري بزنيم که متوجه ساعت نشديم.

مادربزرگ راشاد گفت:اين چه سرو وضعيه واسه خودتون درست کردين؟مااين جا ابرو داريم.

_مثل شمابايد دامناي گل گلي بپوشيم با لباسايي که ده برابرسايز خودمون بزرگتره تاحفظ ابروبشه؟حالاماشديم ابرو بر؟

مادر راشاد گفت:دخترگلم حواستون به رفتارتون باشه اين جا تهران نيست.

پوزخندي زدم و گفتم:باپنبه سر مي برين؟خوب شد گفتين،منم ياد اوري مي کنم اين جا تهران نيست ومنم مثل دختراي اين جاساده و احمق نيستم.

مادربزرگ چنان دادي زد که ازترس جفتمون بهم چسبيديم.

مادربزرگ:براي راشادم متاسفم که از دختر بي حيايي مثل تو خوشش اومده.بي خود نيست که باپانيد رفته.


romangram.com | @romangraam