#حکم_اجباری
#حکم_اجباری_پارت_35

#پارت27

(يلدا)

همه چي خيلي سريع اتفاق افتاد و نفهميدم کي رفتيم به اتاق باران.به ديزاين اتاق نگاهي انداختم.وقت که نشد طبقه ي پايين فضولي کنيم حداقل اين جا يه نگاهي به اطراف بندازم.

اتاق به رنگ صورتي بود.ملحفه،عسلي وميز کنار اتاق هم صورتي بودن.ديوارا هم همين طور.

دوتاعکس ازباران بزرگ کرده بودن و به بالاي ديوار تختش وصل کرده بود.تخت وسط اتاق بود و دوتاعسلي اين ور و اون ور تخت قرارداشت.تراس جمع و جوري سمت چپ اتاق بود که بانسيم خنکي که مي وزيد پرده هابه حرکت در اومده بودن و جلوه ي زيبايي به اتاق بخشيده بود.

برخلاف رنگ اتاق،رنگ پرده هاروشن بود تانور بيشتري وارد اتاق بشه.بردياپريد وسط افکارم و باگرفتن سرم به سمتم،من و متوجه موقعيتم کرد.سرم و ازش گرفتم و بي توجه به سمت باران رفتم.چه قدراين دختر ناز و ملوسه.

سوزن سرم و به ارومي پشت دستش فروکردم و سرمم به بالاي تخت تکيه دادم.دراين مدت برديا با دقت نظاره گرحرکات من بود تا مبادا بلايي سر باران جونش بيارم.بعداين که کارم تموم شد بهش گفتم:اقاي هنرمند بهتره باران خانوم و به يک بيمارستان براي چکاپ ببرين.چون اين تشنج هاممکنه ازبيماري خاصي نشأت گرفته باشه.با اجازه.



بامتينابه سمت خروجي رفتيم اما باحرف برديا سرجام خشکم زد:بزودي حکم اصليت اجرامي شه.

متيناجاي من برگشت و گفت:اقاي هنرمند فکرنکنين دوست من راضي شده به اين جابياد چون ضعيفه ويا در برابر حکم شما کوتاه اومده.نخير؛بلکه اومده ببينه توي اين روستا که بيش ترشبيه جمعه بازاره وهرکي واسه خودش يه حکمي مي ده چه خبره.و هروقت که بخواد مي تونه بره وکسي نه حقش و داره و نه مي تونه جلوش و بگيره.درضمن يلدايک دختر تحصيل کرده است و مملکت قانون داره پس شمانمي تونيد براي زندگي يک دختر تصميم بگيريد و اجراش کنيد.

بردياخونسرد گفت:خانوماي تحصيل کرده بايد به عرضتون برسونم ازاين جابگير تاهر شهري که شما فکرش و بکنيد،دادگاه ها و دادسراها،وکيل و قاضي و...همه بامن هستن,پس تلاش نکنيدچون بي فايده اس.

باعصبانيت گفتم:بفرمابگو همرو خريدي ديگه.

جوابم و نداد و خيلي کوتاه و مختصرگفت:مي تونين برين.

متينا:فعلا دور دور شماس اقاي خان.

بعدش دست من و گرفت و از اتاق خارج شديم و باراهنمايي يکي از خدمتکارها ازسالن بيرون رفتيم و به حياط يابهتره بگم به باغ ويلا رسيديم.

نگاهي به اطراف انداختم و...



#پارت28



چشمم به استخر کنار ويلا افتاد.به قول متينا،استخرشون فقط به اندازه ي کل خونه ي ماست.

يک خونه ي کوچولو کنار باغچه بود.درست مثل کلبه هاي کوچکي که دربچگي داشتيم وباهم خاله بازي مي کرديم.

بيش ترکه بهش دقت کردم متوجه واق واق سگ داخل خونه شدم.

اي توروحت خان.نگا...نگا...براي سگشونم احترام قاعل مي شن.

ازحس وحال عاشقانم در اومدم.باغچه ي بزرگي يکم اون طرف تر از استخربود.

بزرگ تر از باغچه ي ويلاي راشاد.توش پربود از گلهاي رز،لاله،بنفشه و...تنوع رنگيش اين باغچه رو خيلي زيباکرده بود.

دوطرف باغ درختاي بزرگ و تنومندي بود که منظره ي زيبايي و به وجود اورده بود.

ازخونه تادر ورودي باسنگ هاي ريز و درشت،تزيين داده شده بود.

مي رسيم به در ويلا.به حالت نرده اي بوداماخيلي بلند تر و ازجنس اهن.

متينامشتي به پهلوم زد که دست از ديد زدن برداشتم.

متينا:هوي،نخوري ويلاي مردم و.

ايشي گفتم و به راهمون ادامه داديم.باديگاردا مارو به سمت بيرون هدايت کردن.از ويلاخارج شديم.

کمي بعد ان قدر دور شده بوديم که حتي بلنديه در هم به چشم نمي خورد.الحق ويلاي زيبايي داشت اما براي اين مردک زيادي بود.


romangram.com | @romangraam