#حکم_اجباری
#حکم_اجباری_پارت_31
رفتم سمتش ودستش و کشيدم تابزور تکونش بدم.
متينادرحالي که جيغ مي زد گفت:ولم کن،مگه گوسفندداري مي بري توي طويله که اين جوري مي کشي؟
_بلا نسبت گوسفند،يالاراه بيوفت من بايد عمارت خان وپيدا کنم.
خلاصه دوباره به راه افتاديم.هر10قدم من،مساوي بايک قدم متينا بودو نق زدناش ديگه ديوونم کرده بود.
تااين که کورسوي اميدي روبه روم ديدم.
لبخندگشادي زدم وباذوق بدون توجه به متينابدو بدو رفتم سمت کاخي که مقابلم بود.
لامصب فقط دم درش ده تاشايدم ازده تابيش تر،محافظ داشت.
که اين طور،پس خانمون جون دوستم هست!متينادرحالي که پشت سرم مثل اين بچه هاي چهارپنج ساله که مامانشون و مي خوان اسمم وصدا مي کرد،باتمام سرعتش سعي داشت که بهم برسه.
روبه روي يکي ازنگهبان ها ايستادم که با اخم فقط به جلوش نگاه مي کرد.چندبار دستم وجلوي صورتش تکون دادم اما انگار که علاعم حياتي نداشت.ازلابه لاي نرده ها به داخل ويلا نگاهي انداختم.
چه قدر اين ماشيني که نزديک استخره برام اشناس.
صبرکن ببينم...
اين همون ماشين اون پسره نيست که چندتاکوچه پايين ترمي خواست بهمون بزنه؟
ودقيقاهمين سوال من ومتينا به زبون اوردو ازشدت دويدن زيادبه نفس نفس افتاده بود.
دوباره مقابل محافظ جلوي درقرارگرفتم و...
#پارت21
روبه روش ايستادم وگفتم:ببخشيد،خونه ي خان اين جاست؟
همين جوربا اخم به رو به روش نگاه مي کرد.متيناهم ازاون يکي محافظ جلوي درمجددا سوال من وپرسيد اما اون هم پاسخي نداد.ازاخرمتيناعصبي جلوي يکيشون و گرفت و گفت:الو؟صدام و داري؟چرامثل بز جلوت و نگاه مي کني؟ياد نداري حرف بزني؟مي زنم لت وپارت مي کنما.باديگارده يه نگاه گذرا به متينا انداخت ودوباره به جلو خيره شد.اوف؛ازايناهم بخاري بلند نمي شه.رفتيم يکم دورتر ايستاديم وسرامون و اورديم جلوتايه نقشه ي درست ودرمون بکشيم.
متينا:بيا ان قدر جيغ بزنيم تاخان بياد دم در.
_فايده اي نداره،اين جوري فقط حنجرت پاره مي شه،وقتي باديگارداش ايناهستن،خودش که ديگه هيچي.
متينا لپاش و باد کرد وگفت:پس چي کار کنيم؟
_اوم...يه فکري به ذهنم رسيد.
بشکني زدم وادامه دادم:تو حواسشون و پرت کن من برم داخل.
ازگوشه ي چشم نگاهم کردوگفت:باشه،منم مي تونم حواس ده تامحافظ وپرت کنم؛حرفاميزني يلداها.
دوباره به زمين چشم دوختيم تابه چيزاي بهتري فکر کنيم.
کمي گذشت اما به نتيجه اي نرسيديم.
_متيناگوش کن ببين چي مي گم،تايه متريشون گاماس گاماس مي ريم جلو؛وقتي نزديک شديم يهو سرعتت وزياد کن وتاجايي که مي توني بدو تابتونيم از دروازه ي قلعه ي اژدها ردشيم.
متينا:بدفکريم نيس.
خم شديم بندکفشامون و سفت کرديم،شالمون و دورسرمون گره داديم واستينامونم زديم بالا.
باهم يک،دو،سه اي گفتيم و...
romangram.com | @romangraam