#حکم_اجباری
#حکم_اجباری_پارت_32

#پارت22



آهسته،آهسته به سمتشون قدم برمي داشتيم که متيناشروع کرد به سوت زدن و اسمون و نگاه کردن.زيرلب گفتم:متين نکن،ان قدر ضايع نباش.

متينا:متين وزهرمار،اگه يک بار ديگه بگي متين مي رم همه چي و بهشون لومي دم.

_الهي لال شي من از دست تويکي راحت شم.فرصت نشدجواب من وبده چون تقريبابهشون نزديک شديم.بهم نگاهي انداختيم و...

باسرعت هرچه تمام تر بسمت داخل ويلامي دوييديم.ازسدانساني عبور کرديم و واردباغ ويلاشديم.محافظاهمه پشت سرمون بودن و حتي يک نفرهم جلوي درنمونده بود.قدمهام و تند ترکردم تااين که وارد خونه شديم وباديگاردا ديگه نمي تونستن به حريم خصوصي خان وارد بشن.دستام و به زانوهام تکيه دادم وخم شدم تابهتربتونم نفس هاي ازدست رفتم وبرگردونم.

متيناهم تندتندنفس مي کشيد.تاکمرم وراست کردم باچهار،پنج تاخدمتکار روبه روشدم.

ماشالا،مگه چندنفرتوي اين خونه زندگي مي کنن که ان قدر خدمتکار و باديگارد لازم دارن؟

_متيناچاره اي نيست،نقشه ي شماره ي يک.

باگيجي بهم نگاه کردکه شروع کردم به جيغ زدن.متينا هم منظورم وگرفت وتا جايي که مي تونست جيغ مي کشيد.

خدمتکارها هم سعي در اروم کردن ما داشتن.دراين حين که دهن هرکدوممون،مثل اسب ابي بازبود،دخترزيبايي داشت با ارامش ازپله هايي که درست وسط سالن به طرف بالاپيچ مي خوردن،پايين ميومد.

ناخوداگاه جيغامون باديدن دختره اروم ترشدو سپس به کلي قطع شد.دخترزيبا وظريفي بود.پوست سفيدي داشت؛درشتي چشماش وقرمزي لباش،جلوه اي خاص بهش داده بود.چندتاپله مونده بود که برسه پايين سرش گيج رفت وبامخ افتاد روي زمين.

خدمتکارها هرکدوم باترس وبسم الله سعي دربهوش اوردنش داشتن.

من ومتيناهم باعجله رفتيم بالاي سرش تاببينيم چه اتفاقي براش افتاده.روي زمين کنارش نشستم که ...



#پارت23



کناردختره روي زمين نشستيم که بردياخان باسرعت ازپله ها اومد پايين و چنان دادي سرخدمت کارها زدکه همه ي اونا ازکنار دختره بلندشدن و متفرق شدن.

خان:چي شده؟اين جاچه خبره؟باران چش شده؟برين کنارببينم.

وقتي مستخدمين رفتن کنار تازه من و متينا رو ديد وجا خورد.يعني اون همه جيغ و داد ما رونشنيد که الان از ديدن ما تعجب کرد؟حتما ديواراي اين خونه عايقه.

روي زمين زانو زد و گفت:چي کارش کردين؟

گوشم کرشد از بس دادو فرياد کرد.

متينا:بله؟بله؟؟؟ماکاري نکرديم حاج خانوم يهو ولوشد کف زمين.

برگشتم وبا اخم وتاکيدگفتم:متينا؛الان وقتش نيست.

پوفي کشيدو کنار من ايستاد.

سريع پلک دختره که ظاهرا اسمش باران بود و کشيدم بالا.چشماش سفيد شده بود.سرم وگذاشتم روي قلبش.ضربانش تند مي زد.

يهوشروع کردبه لرزيدن وکف از دهنش خارج مي شد.

برديا داد زد:د يه کاري بکنين،ازدست رفت.

_بار اولشه؟

برديا:سوال نپرس،نجاتش بده،نه سابقه نداشته.

_سريع يه چيزي بزاربين فک بالا و پايينش تابراثر تشنج فکش قفل نکنه.

کمربندش و دراورد و گذاشت توي دهن باران.


romangram.com | @romangraam