#حکم_اجباری
#حکم_اجباری_پارت_23



لگدي به درزدم وگفتم:متيناتوهمون جاباش برات صبحانه روهم همون جامي فرستم حالاکه ان قدرازسرويس خوشت اومده.



باذوق دردستشويي روبازکردوگفت:واي يلدادستشوييه اينااندازه ي اشپزخونه ي ماستا.



نيشگوني ازبازوش گرفتم وبعدش رفتيم که بخوابيم.

خداروشکراين دفعه خوابش برد.



بايدمتيناروزودمي فرستادم بره تهران تااين حکم اجباري دامن گيراونم نشه.

يکم به اينده ي نامعلومم فکرکردم وبعدش نفهميدم که کي خوابم بردوکي....



#پارت15





وقتي ازخواب بيدارشدم،متوجه شدم که متيناکنارم نيست.

حتمارفته توي باغ هوابخوره.

احساس مي کردم حالم خيلي بده،ديروزکه صبحانم فقط يک ليوان ابميوه بود،ظهرم که خوابيدم وناهارنخوردم ،شبم که متينااومدوازترسمون ازاتاق بيرون نرفتيم.

بابي حالي رفتم سمت سرويس بهداشتي وبعدشستن دست وصورتم، موهام وبالاجمع کردم وباپوشيدن يک دست ديگه ي لباس مشکي به سمت باغ رفتم.



خانوماي خونه هرکدوم مشغول به کاري بودن وتوجهي به من نداشتن.

به ساعت مچيم نگاهي انداختم.

ساعت8:20دقيقه رونشون مي داد.

رفتم پشت خونه که ديدم متيناروي چمنادرازکشيده وداره اوازمي خونه.

برگشتم سمت پنجره اي که روبه باغ بودونگاه کردم که ديدم چندتاازخانما ازجمله مامان راشادپشت پنجره ايستادن ودارن باقيافه اي درهم به متينانگاه مي کنن.



رفتم سمت متيناواروم طوري که اونانشنون گفتم:متينا...متيناباتوام.



چشاشوبازکردوگفت:به، سلام چشم ابي من چه خبرازاين طرفا؟



همون طوراروم گفتم:متيناچرت وپرت نگوپاشوبريم يه جاي ديگه ايناپشت پنجره ان دارن ماروديدمي زنن.



نيشش و بازکردواروم گفت:عه؟پس اومدن.


romangram.com | @romangraam