#حکم_اجباری
#حکم_اجباری_پارت_18

به موهام نگاهي انداختم.

بلوندبود.

يادمه روزي که راشادبه عشقش نسبت به من اعتراف کردگفت:يلداموي بلوندخيلي بهت مياد،موهات و بلوندکن.



ومنم کردم.رنگ موهام قهوه اي بود....قهوه ايه روشن.



پس چون پانيدموهاش بلوندبوددوست داشت منم روشن کنم.

ازخودم بدم اومد؛

ازراشادبدم اومد؛

ازپانيدمتنفرشدم.

من هم چين دختري بودم؟دختري که جاي مهربوني نفرت توي عمق چشماش پيدابشه؟

نبودم ولي شدم.

راشادبامن اين کاروکرد.

به چشماي بي روحم نگاه کردم.

کوچک ترين ارايشي هم نداشتم.

بعدبافتن موهام يک طرفم دوباره روي تختم درازکشيدم وبعدمدت کوتاهي به خواب رفتم.



باجيغ وداد اهالي خونه وزدن تقه هاي مداوم به در....



#پارت12



فکنم طرف دروازجاکند.

همون طورکه خوابالودبودم دروبازکردم وبااخم به خدمتکارروبه روم گفتم:چه خبرته خانوم؟دروازجاکندي.



هراسون باهمون لهجه ي روستاييش گفت:خانوم جان بدوبياپايين که قيامت شده.

به صداهابيش ترگوش دادم.

خواب ازسرم پريدوباحيرت گفتم:اين که صداي متيناس.



خدمتکار:والانمي دونم خانوم جان ولي ايني که پايينه اسمون خراشه,خونروبهم ريخته بياين پايين توروخدا.



_باشه باشه توبروالان ميام.




romangram.com | @romangraam