#حکم_اجباری
#حکم_اجباری_پارت_17
_اوکي ميام الان.
ازجام بلندشدم وبعدشستن دست وصورتم،لباس هاي مشکي به تن کردم وموهاموبافتم وشال مشکي رنگي سرم کردم.
قفل دراتاق وبازکردم ورفتم سمت سالن غذاخوري.
همه دورميزي نشسته بودن ومشغول خوردن صبحانه بودن.
سلام ارومي کردم وروي يکي ازصندلي هانشستم.
بعدنشستن همه برگشته بودن وبهم نگاه مي کردن.
ازنگاهاشون خسته شده بودم.
يه ليوان ابميوه خوردم وازجام بلندشدم.
يکي ازخانومابالحن نه چندان دوستانه اي گفت:خانوم کوچيک بهتون يادندادن بدون اجازه ي بزرگترتون ازجاتون بلندنشين؟
دستم ومشت کردم تاعصبانيتم و کنترل کنم.
برگشتم سمتش وگفتم:به شماچي؟به شمايادندادن لقمه هاي يکي ديگرونبايدشمرد؟اول کارخودتون رواصلاح کنيدبعدبه پروپاي من بپيچين.
وبعدم بي توجه به پچ پچ هاشون سالن وترک کردم ودوباره به سمت اتاقم رفتم.
دروقفل کردم.اين جوري راحت تربودم.
درتراس وبازکردم تاهواي تازه وارداتاق بشه.
به ديزاين اتاقم نگاهي انداختم،يکم قديمي بود.
شالم و دراوردم وبعدگذاشتن اهنگ ملايمي شروع کردم به جابه جايي وسايل اتاقم.
حدوديک ساعتي طول کشيدتااين که بالاخره تموم شد.
نگاهي به دکوراسيون جديدانداختم.
تخت که جاش گوشه ي اتاق بود،الان وسط اتاق قرارگرفته بود.
ميزتوالت که کنارتراس بودوروبه روي تختم گذاشته بودم وعسلي که کنارميزتوالت بودوگذاشتم کنارتختم.
حالاشدچيزي که دلم مي خواست.
يکم براثرتحرکي که داشتم گرمم شده بود.
رفتم حموم وبعديه دوش حسابي,تصميم به شونه کردن موهام گرفتم.
ازايينه به خودم نگاه کردم.
احساس مي کردم مثل يه زن چهل ساله شدم.
هيچ برق شادي توي چشام نديدم.
لبام به لبخندهاي واقعي بازنمي شد.
romangram.com | @romangraam