#حکم_اجباری
#حکم_اجباری_پارت_15

تامن رسيدم سراهمه ازتوي گوش اون يکي درومدولبخنداي مصنوعي تحويلم دادن.

توجهي نکردم ورفتم داخل حياط که بيش ترشبيه باغ بود.



پربودازگلاي رزوبنفشه ولاله.

گلاي محبوب من ومتيناوپانيد.



پانيد...؟اخ که دخترچي کارکردي باخودت ومن.

ان قدر راشاد و دوست داشتي که باوجوداين که ازاداب ورسومتون خبرداشتين هم چين کاري کردي؟من برات مهم نبودم؟



ازفکرش اومدم بيرون ووسط چمنانشستم وبه اطرافم خيره شدم که...



#پارت10



محوزيبايي باغ بودم که صداي شليک اسلحه اي من پ و به خودم اوردوباعث شدکه ازجابپرم.



صداي همهمه وجيغ خانوماي داخل خونه هم که سرسام اوربود.

ازجام بلندشدم وبدوبدوبسمت خونه حرکت کردم تاببينم چي شده.

وقتي رسيدم داخل ديدم همه پشت کاناپه وستون وهرجايي که نشه بهش ديدداشت پنهان شدن.

چندتامردمسلح هم جلوي ورودي ايستاده بودن.



_اين جاچه خبره؟

يکي ازاون هابرگشت سمتم که بازم باهاش چشم توچشم شدم.

مرد:پس راست مي گفتن فرارنکردي.



مادرراشادباتته پته گفت:ب...بله..اقا...هس...هستش.



_امري داشتيد؟

مرد:خواستم بگم هفته ي ديگه برات حکم صادرمي شه.



_خب که چي؟لازم بودشخصابگي؟



همه ازترس باايم واشاره مي گفتن که ساکت باشم.


romangram.com | @romangraam