#حکم_اجباری
#حکم_اجباری_پارت_13

مهماندار:خانوم بيدارشين به مقصدرسيديم.



به صندلي کنارم نگاه کردم.

خبري ازش نبود.بهتر،بايدباگاري ميومد نه هواپيما،بي تربيت بي شعور.



باحرص کيفم و برداشتم وازهواپيماخارج شدم.

به سمت سالن تحويل ساک وچمدون رفتم که ديدم برادراي باديگارد زحمت تحويلش و کشيدن.



اي خدا،فکردم من ويادشون رفته,مثل اين که خيلي پيله ان.

معلوم نيست ازکي دستورمي گيرن.



اشکال نداره به موقعش يه فکريم به حال اينامي کنم.

چمدون وگذاشتن صندوق عقب وبعدبازکردن درماشين من درصندلي عقب جاگرفتم.

گوشيم و روشن کردم واس ام اس دادم به باباومتيناکه من رسيدم نگران نباشن.



دوباره چشام و بستم وخوابيدم.



باسروصدايي يه چشم و بازکردم که...



#پارت9



يه چشم و بازکردم که ديدم کل ايل وطايفه اومدن ديدن من.

چه الکي الکي معروف شدما.

منتهابين يه مشت روستايي معروف شدم.

اه,يلدا از راشادعصباني هستي اين جوري حرف نزن،سربقيه خالي نکن.





_چشم وجدان جان.



ازماشين پياده شدم وبعديه عالمه ماچ وبوس داخل اتاقي هدايتم کردن که ظاهرابراي راشادبود.

مادرراشاد:عزيزم توي اين اتاق استراحت کن.

_لطفابه من يه اتاق ديگه بدين.


romangram.com | @romangraam