#هاید
#هاید_پارت_9

رفتم سمتش و گفتم: اتفاقا خیلی هم خووب یادم میاد..



از جاش بلند شد و انگار فکرم رو خونده بود برای همین حالت دفاعی گرفت و گفت: دوباره شروع نکن..



خندیدم و نگاهم رو ازش گرفتم و به پنجره نگاه کردم و گفتم: چند ساعته که بیهوشم؟



پیتر اومد سمتم و گفت: چند ساعتی هست..



رایکا: قبلا اینطور نشده بودی..



سرم رو تکون دادم و رو به پیتر گفتم: میدونید چیه؟‌

میخوام چشمام به حالت عادیشون برگردن.



نفس عمیق کشید و گفت: نگران نباش ... به مرور زمان درست میشه ..

شاید کمی طول بکشه ولی دوباره به رنگ اصلیش برمیگرده.

فقط..

مکث کرد و ادامه نداد ... رفت سمت صندلیش و نشست.



رایکا از رو زمین بلند شد و پرسید: فقط؟؟



پیتر: باید از اینجا برید...



کنار رایکا وایسادم و گفتم: بریم؟؟ چراا... کجا باید بریم..؟



پیتر : شما نباید انقدر از نیروتون استفاده میکردید...



گفته بودم.. میتونید در حد کارای روزانه و عادی استفاده کنید ولی نه به اندازه ای که خودتون رو زنده کنید .



رایکا رو مبل ولو شد و گفت: حله .. من که باهاش مشکلی ندارمم..

اتفاقا از اون خونه خسته شدمم..

اینطوری یکم میگردیم ادمای جدید میبینیم.



پیتر: نه... اشنباه نکن ..

این کارتون باعث شد.. که لاریسا بیاد دنبالتون.

شاید تا الان اومده باشه .. هر بار که از نیروتون استفاده کنید ... اون حسش میکنه و دنبالش میکنه.

شما هم که یه مدت طولانی برای زنده شدن .. ازش استفاده کردید..

پس شک نکنید دنبالتون میاد.



نشستم کنار رایکا و گفتم: اخه .. ما که تاحالا از این شهر بیرون نرفتیم.. از وقتی که یادمه تو اون خونه بودیم ..

ما حتی همین شهر رو هم خوب بلد نیستم‌‌.



romangram.com | @romangraam