#هاید
#هاید_پارت_8
رایکا: به نظرم بهتره .. یکم صبر کنیم تا حافظش برگرده.
پیترر: صبر کنیم؟!!
اصلا میدونید چیکار کردیددد..؟؟
شما با هرر بار مردنتون برای زنده شدن
از بیشترین نیروتون استفاده کردید ..
برگشت سمتم و گفت: فقط برای توو، این باار بیشتر از قبل بوده ...
برای همین هنوز بدنت داغه و نمیتونی کنترلش کنی..
اگه یه بار دیگه این کار و تکرار کنید ... احتمال داره برای همیشه بمیری.
به رایکا که با قیافه وحشت زده نگام میکرد خیره شدم.
رایکا: من متاسفم... نمیدونستم.
ما فقط یه بار این کار و امتحان کردیم و وقتی دیدیم مشکلی پیش نمیاد .. انجامش دادیم.
با تموم شدن حرفش ... درد بدی تو سرم پیچید و از درد قیافم جمع شد و سرم رو بین دستام گرفتم ..
پیتر دوید سمتم و رو به رایکا گفت: چه بلاایی داره سرش میاد؟
رایکا : حافظش داره ..
دیگه ادامه حرفش رو نشنیدم و تصویر پیتر که کنارم وایساده بود تار شد و هوشیاریم رو از دست دادم...
کم کم چشمام رو باز کردم و به سقف خیره شدم...
سرم رو چرخوندم و به رایکا که کنارم رو مبل نشسته بود و با حالت بامزه ای خوابش برده بود نگاه کردم.
بلند شدم و رو مبلی که خوابیده بودم نشستم.. و دست رو گذاشتم رو سرم..
با صدای قدم های کسی که وارد سالن میشد سرم رو بلند کردم و به پیتر چشم دوختم...
با خوشحالی از جام بلند شدم و دویدم سمتش و بغلش کردم و گفتم: عمو پیترر.. دلم براتون تنگ شده بود.
ازم جدا شد و نگام کرد و گفت: منم همینطور .. ولی به من قول داده بودید به هیچ عنوان از اون خونه بیرون نیاید ..
با دیدن اطراف و یاداوری اتفاقات فهمیدم که این ماییم که اومدیم اینجا...
پیتر یکی از دوستایی قدیمی پدر بود .. اون مثل ما نیست و هیچ نیرویی نداره ...
ولی از خیلی چیزا سر در میاره و یه جورایی دکتر خانوادگیمون هم هست.
دستش رو گذاشت زیر چونم و سرمو چرخوند سمت خودش و گفت: چشمات هنوز هم قرمزن..
دستم رو گرفت و گفت: ولی بدنت به حالت عادیش برگشته.
با صدای افتادن چیزی برگشتم و به رایکا که رو زمین ولو شده بود نگاه کردم و خندیدم..
بلند شد و همونطور که اب دهنش رو پاک میکرد نگام کرد و گفت: تورو خدا بگو که یادت میاد..
romangram.com | @romangraam