#هاید
#هاید_پارت_88
رایکا دستش که زنجیر شده بود رو بالا اورد و از بالا سرم رد کرد تا بغلم کنه.
رایکا: خوبه والا.... خواهرای مردم بعد یه مدت داداششون رو میبینن ابراز علاقه و دلتنگی میکنن... بعد خواهر ما میگه خفه شو.
زدم تو سرش و گفتم: ببند دیگه...
رایکا: اخخ... وحشیی.
دستش رو دوباره بالا برد و رفت سمت دختر و مردی که پیش تائو بودن و گفت: من نمیخوام برگردم ... میشه همینجا یه اتاق بهم بدید.
قول میدم کمتر کرم بریزم و سعی نکنم که فرار کنم.
مایا از داخل ماشین داد زد: ببخشید ولی برادر من داره میمیره...
رایکا: عه میبینم که صدای سیاه سوخته میاد.
نگو که اونم اوردید.
سرشو خم کرد و داخل ماشین و نگاه کرد و با دیدن مایا لبخند زد و گفت: مگه هنوز زندس؟؟ یعنی بیشتر باید تلاش کنم تا وقت بگذره.
زدم به بازوش و گفتم: کاش به جای دستات دهنت رو میبستن..
رایکا: دستت درد نکنه دیگههبه خاطر یه عنق به من میگی کاش لال میشدی.
_ رایکاااا..
رایکا: باشه بابا... یکی بیاد این دستای منو باز کنه.
تائو: نمیتونیم...
رایکا با قیافه جدی گفت: یعنی چی که نمیتونیم.
تائو: این دستبند و قلاده ای که برات بستن... باعث میشه نتونی از نیروت استفاده کنی.
رایکا: خودم میدونم انیشتین... چراا نمیتونی بازش کنی؟
تائو نگاهی به پسر و دختری که همراهشون بود انداخت و بعد کمی مکث گفت: کلیدش فقط دست لاریساس... اون اینو بهمون داد و گفت میتونه کمکمون کنه.
دستم رو گذاشتم رو سرم و موهام رو عقب دادم و به دستبند و قلاده دور گردنش نگاه کردم..
_ فکر کنم من بتونم بازش کنم..
romangram.com | @romangraam