#هاید
#هاید_پارت_85

با نگاه بی حالش نگام کرد و سرش رو تکون داد و دستش رو از رو بازوش برداشت و اسلحش رو از کمرش بیرون کشید و گفت: منم هستم.



به بازوش خیره شدم... لباسش پاره شده بود.

جلو رفتم و دستم رو دراز کردم تا دستشو ببینم ولی خودشو عقب کشید و گفت: چیکار میکنی؟



_ فقط .... میخوام نگاه بندازم.



هاوارد: لازم نیست... بهتره عجله کنیم دارن بیشتر و بیشتر میشن.



تائو: با شمارش من شروع میکنیم...



چشم از بازوی هاوارد گرفتم و کنار مایا ایستادم...تائو کنار پسر بچه زانو زد و شروع کرد به صحبت کردن.



سرمو کج کردم و روبه مایا گفتم: حواست به هاوارد باشه... فکر کنم حالش خوب نیست.



سرش رو چرخوند و به هاوارد خیره شد و گفت: زخمی شده؟!



_ اره فکر کنم.... نزاشت ببینم زخمش رو.



مایا خواست بره سمت هاوارد که حباب از بین رفته و مجبور شد بیخیال شه و به ما کمک کنه...

دستام رو گرفتم سمت سایه هایی که به سمتم خیز برداشته بودن.

حواسم همش به هاوارد بود... مایا دورش میچرخید و نمیزاشت سایه ها بهش نزدیک بشن... ولی باز با اون وضعش خودش رو خوب نشون میداد و با سایه ها می جنگید.



مایا: کارررلااا...



با صدای مایا چشم از هاوارد گرفتم و برگشتم همزمان با برگشتنم خنجر مایا از کنار سرم رد شد و به سایه ای که تو چند قدمیم بود برخورد کرد.

برگشتم سمت مایا تا ازش تشکر کنم ولی با دیدن هاوارد روی زمین حرفم یادم رفت و دویدم سمتش.



کنارش زانو زدم: هاوارد..... هی حالت خوبه؟



تائو داد زد: کارلا... بهت نیاز داریم... اونو بسپار به یوری.



سرم رو بلند کردم و بهشون نگاه کردم... تعدادشون زیاد بود نمیتونستن از پسش بر بیان.

پسر بچه ای که فهمیدم اسمش یوریه رو صدا کردم... برگشت و بهم نگاه کرد با دیدن هاوارد دوید سمتم،

زبانش رو بلد نبودم... نمیدونستم چطور بهش بگم مراقبش باشه.

از رو زمین بلند شدم و چند قدم عقب رفتم... انگار خودش میدونست که چیکار کنه.

اومد جایی که نشسته بودم ایستاد و چشماش رو بست و همزمان با باز کردنش و رنگ سفیدی که چشماش به خودش گرفته بود،

خیالم راحت شد و دویدم سمت تائو مایا.

دستم رو بالا بردم و گفتم: برید عقب....



مایا: خیلی زیادن کارلا.... نمیتونیم از پس همشون بر بیایم.

romangram.com | @romangraam