#هاید
#هاید_پارت_84
سرم رو انداختم پایین و به دستم نگاه کردم کلمه درخشش بیشتر از حد ممکن بود... برگشتم و به رایکا نگاه کردم.... حرفی نمیزد حتی ترسی هم نداشت.
دستش رو گرفتم و به مچش نگاه کردم... هیچ خبری از کلمه هاید نبود.
نه ظاهر شده بود و نه میدرخشید .
قفسه سینم از عصبانیت بالا پایین میشد ... یکی دیگه از ادمایی که اونجا بود یهو قیافش تغییر کرد و تبدیل به سایه شد.
مایا: خدای من... اینجا چه خبره.
رایکا: کارلا چیکار میکنی... داری بهم صدمه میزنی.
با چشمای قرمز براقم بهش چشم دوختم.. فکم منقبض شده بود و حتی یه کلمه هم حرف نمیزدم.
با دست دیگم اون یکی دستش رو گرفتم و شروع کردم به سوزوندن دستاش... قیافش جمع شد و با ترس و وحشت نالید: ک... کارلاا.... چی.. چیکار میکنیی؟؟
بی توجه به حرفاش و ناله هاش کارم رو ادامه میدادم ...
صدای مایا و تائو رو میشنیدم... ازم میخواستن تمومش کنم و برگردم پیششون.
نفس عمیق کشیدم و از نیروی بیشتری استفاده کردم.
رایکا کاملا اتیش گرفته بود و میسوخت... ولی رایکا نبود... اون یه سایه بود.
مایا: کارلاا... بجنب.
نگاهم رو از سایه روبه روم برداشتم و دویدم سمتشون... همزمان با ایستادن کنار تائو یه حباب بی رنگ دورمون شکل گرفت... سایه هایی که بیرون قرار داشتن به سمتمون میومدن و نیزه های بزرگِ تو دستشون رو به سمتمون پرتاب میکردن... ولی اون حباب ازمون مراقبت میکرد.
به پسر بچه ای که تو مرکز حباب ایستاده بود و چشماش کاملا سفید شده بود خیره شدم و گفتم: کار اونه؟
تائو: اره ...
چند قدم جلو رفت و ادامه داد: باید عجله کنیم و نقشه بکشیم... نمیتونه زیاد این تو نگهمون داره.
هاوارد دستش رو گذاشت رو بازوش و روبه تائو گفت: از پس چند تاشون برمیای؟
تائو به بیرون حباب نگاهی انداخت و گفت: تعدادشون داره بیشتر میشه... من شاید بتونم فقط از پس چهار پنج تاشون بر بیام.
مایا: منم میتونم کمک کنم.... تیرکمونم همرام نیست.
از داخل کت لباسش... خنجر های کوچیکی رو در اورد و با انگشتش چرخوند و ادامه داد: ولی همینا هم کارمو راه میندازه.
همشون برگشتن و به من نگاه کردن.... دستم رو بالا بردم و به شعله معلق روی دستم اشاره کردم و گفتم: رو منم حساب کنید.
حالا اینبار نگاه ها چرخید سمت هاوارد... به تظر خوب نمیومد.. انگار بی حال بود و نمیتونست وایسه... پیشونیش خیس بود.
عرق کرده بود.
جلو رفتم و گفتم: خوبی؟!
romangram.com | @romangraam