#هاید
#هاید_پارت_81
_ نه چیزی نیست... فقط نگرانم.
چشمام رو بستم و فکرای منفی رو از خودم دور کردم... دارم میام رایکا.
نمیزارم بلایی سرت بیاد.
چشمام رو باز کردم و برگشتم سر جام، شیشه ماشین رو دادم پایین و به بیرون خیره شدم.
تائو: خیلی خوبه مگه نه...
سرمو کج کردم و بهش نگاه کردم..ادامه داد: ادم بودن رو میگم... ببینشون.
اونا حتی از وجود ما خبر هم ندارن.
برگشتم و بهشون خیره شدم... هرکدوم مشغول انجام یه کاری بودن.
_ اونا متحدن.. چیزی که ما نیستیم.
اونا پشت همن... شاید از بینشون چند تا بد در بیاد.
ولی بیشترشون خوبن و هوای همو دارن.
نگاش کردم و ادامه دادم: عین ما تنها نیستن...
تائو: من متاسفم.
_ تاسفِ تو به دردم نمیخوره... نمیفهمم چطور تونستید به لاریسا اعتماد کنید.
چرخید به جلو و دیگه صورتش رو نمیدیدم فقط صداش رو شنیدم که گفت: همونطور که تو الان دنبال برادرتی ... منم دنبال خواهرم بودم.
توقع داشتی چیکار کنم... تو اون لحظه چاره ای جز اعتماد به اون شیطان نداشتم.
_ اخه چرا رایکا!؟
چرا نخواسته منو ببرید براش؟
دوباره صداش رو شنیدم: نمیدونم...
هاوارد از آینه بهم چشم دوخت و گفت: میخواد تو با پای خودت بری پیشش..
_ پس راه خوبی رو انتخاب کرده... چون میرم.
هاوارد: تونستی برو.
_ تو نمیتونی جلوم رو بگیری...
هاوارد: یادم نمیاد همچین حرفی زده باشم.
romangram.com | @romangraam