#هاید
#هاید_پارت_78
نفسم رو بیرون دادم و سریع از اتاق خارج شدم ... با دو از پله ها پایین رفتم و وارد حیاط شدم.
دستمو گذاشتم رو گردنم و سرمو گرفتم بالا... به اسمون آبی نگاه کردم... همه چیز منو یاد چشمای رایکا مینداخت...
بعد از دیدن عکساش توی خونه ... باید میدونستم که همچین اتفاقی میفته.
نباید تنهاش میزاشتم...
روی پله ها نشستم و دستام رو تو موهام فرو کردم.
مایا: کارلا...
برگشتم سمت صدا و منتظر بهش چشم دوختم... به سالن اشاره کرد و گفت: بیا... باید راه بیفتیم.
دویدم بالا و گفتم: کجا؟
به هوش اومد؟؟؟... حرفی زد؟
وارد سالن شدیم : اره...
اسمش تائو.. غیر خودش برادرش و دوتا از دوستاش هم همراهشون بودن.
_ خبب... رایکاا چی؟
مایا: لاریسا برای تو و رایکا جایزه گذاشته...
وایسادم و پرسیدم: جایزه؟
چه جایزه ای؟
برگشت سمتم و گفت: به همه گفته اگه ... تو یا رایکارو براش ببرن..
اونم خانوادشونو ازاد میکنه.
_ واقعا اینکارو میکنه؟
هاوارد: فکر نمیکنم.
به هاوارد که داشت از پله ها همراه تائو پایین میومد چشم دوختم..
از پله ها بالا رفتم و روبه روی تائو وایسادم و گفتم: هنوز تحویل لاریسا ندادنش درسته؟؟
همونطور بهم زل زده بود... سرمو کلافه تکون دادم و گفتم: بگوو ... که هنوز نبردنش.
لباش رو تر کرد و نگاهش رو از چشمام گرفت و گفت: متاسفم.
اون خواهرم رو گرفت ازم... وقتی که گفت یه راهی هست که بهم برش گردونه.
منم انجام دادم.... نمیخواستم جداتون کنم.
با قرار گرفتن دستم رو دستش... لرز تو تنش افتاد و یه قدم عقب رفت.
دستم رو عقب کشیدم و گفتم: من نمیخوام بهت اسیب بزنم.
سرشو تند تند تکون داد و حرفی نزد.
موهام رو دادم پشت گوشم: ببین ... تو بهم کمک کن برادرم رو پیدا کنم.
منم بهت کمک میکنم خواهرتو نجات بدی.
هیچ حرفی نمیزد فقط به چشمام خیره بود... انگار میخواست مطمئن شه دروغ میگم یا واقعا کمکش میکنم...
romangram.com | @romangraam