#هاید
#هاید_پارت_76




مایا اومد سمتمون و پرسید: کیا.. کجا بردنش؟



دستش رو گذاشت رو شونه خونیش و چشماش رو بست و نالید: لاریسا... بردنش پیش لاریسا.



_ چی...؟؟!



چند قدم عقب رستم و دستم رو تو موهام فرو کردم و گفتم: خدای من.

دستی دور بازوم حلقه شد و منو برگردوند سمت خودش.

به چشمای آبیش نگاه کردم... یاد چشمای رایکا افتادم... بغضم گرفت و با چشمای اشکیم گفتم: کمکم کن پیداش کنم...

سرمو تکون دادم و اشکام راه خودشونو پیدا کردن و رو گونه هام سرازیر شدن: اگه... بلایی سرش بیاد.

به دستام نگاه کردم و ادامه دادم: خیلیا میمیرن.

با قرار گرفتن دستاش توی دستام سرم رو بلند کردم و به دریای چشماش خیره شدم



هاوارد: پیداش میکنیم... حتی شده به خاطرش مجبور شیم بریم پیش لاریسا هم.. میریم.



لبخند تلخی زدم و با صدای مایا جفتمون همزمان بهش نگاه کردیم.

مایا: امممم... حالش اصلا خوب نیست.

نگامون کرد و ادامه داد: فکر کنم داره میمیره..



دستمو از بین دستای هاوارد بیرون کشیدم و گفتم: چی... نه نه.. نمیتونه بمیره.

الان نهه..



هاوارد اومد سمت پسره و زیر بغلشو گرفت و بلندش کرد و روی تخت گذاشتش و گفت: نمیزارم بمیره... فقط از شدت درد و خون ریزی بیهوش شده.

ازش فاصله گرفت و گفت: میرم دکتر بیارم.

حواستون بهش باشه.

هاوارد رفت و مایا هم کنار پسره رو تخت نشست و با دستمال داشت زخم روی شونش رو تمیز میکرد.

لبم رو به دندون گرفتم و افتادم به جون پوستش و هی میکندمش..

رایکااا الان معلوم نیست کجاست.. حالش خوبه یانه.

بعد من اینجا باید منتظر بمونمم تا این بهوش بیاد...

در اتاق باز شد و پیتر با نگرانی وارد اتاق شد و اول به من بعد به پسری که رو تخت بود خیره شد و گفت: چطور... چطور این اتفاق افتاد؟

پیتر ادامه داد و گفت پس شماها کجا بودید؟

اومد سمت پسره و دستاش رو گذاشت رو پیشونیش و گفت: تب داره..

بهم نگاه کرد و گفت: کار تو؟!

سرمو به نشونه مثبت بالا پایین کردم ..



مایا: از عمد نبود... اون یخ زده بود کارلا هم فقط داشت نیروی رایکارو خنثی میکرد.



دستی به ریش های سفیدش کشید و گفت: اخ رایکاا... اون تنهایی میتونه از پس خودش بر بیاد.

وقتی یکیشون مونده... پس تعدادشون خیلی باید بیشتر بوده باشه.


romangram.com | @romangraam